قالب رضا قالب رضا دلنوشته های یک خبرنگار

دلنوشته های یک خبرنگار

Reputation of a reporter
دلنوشته های یک خبرنگار

قبل از آنکه کسی یا چیزی باشم گدا و گریه کن در خانه اهل بیتم و به این موضوع افتخار می کنم...
خبرنگارم (!) و در این وبلاگ بیش از آنکه به مسائل سیاسی، فرهنگی و یا اعتقادی بپردازم به روحیات و احوال درونی ام خواهم پرداخت...

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

بیماری

چهارشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۰۴ ب.ظ

چند وقتی بود که درد قفسه سینه به ویژه سمت قلبم، اذیت می کرد؛ تا اینکه تو نمایشگاه کتاب کارم رو به اورژانس رسوند؛ مرخصی استعلاجی م چند ساعت بود و زیاد طول نکشید، به عبارتی اصلا مرخصی چه استحقاقی و چه استعلاجی نداشتم و تا امروز کار کردم.

دیشب بالاخره موفق شدم برم دکتر؛ بعد از معطلی تا ساعت یازده شب فهمیدم از رفلاکس معده است و با یه کیسه دارو برگشتم خونه...

حالا هم حق ندارم چای و قهوه و نسکافه و موارد کافئین دار، شکلات، گوجه فرنگی و مشتقاتش، سیر و پیاز، حبوبات، مرکبات، غذای سرخ کردنی، مواد کارخانه ای، فلفل و ... بخورم



پ.ن: بخورید و بیاشامید که اگه به روز من بیافتید از نعمت املت با یه خروار فلفل محروم خواهید شد.

پ.ن 2: خیلی نرم شروع کنید به ترک چای که اگه مثل من مجبور بشید یه دفعه بذارید کنار باید با سر درد کلنجار برید...

  • امید شریفی

قم قطعه ای از بهشت است...

شنبه, ۱ خرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۰۴ ق.ظ

دیروز، بعد از مدت ها، توفیق زیارت حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها نصیب مون شد که قرار گرفتن در کنار یکی از بهترین دوستان و همسر محترمشون، لذت این سفر را برایمان دو چندان کرد...

از برکات این سفر یک روزه سبکی روح و جسم مونه، اون هم بعد از ماه ها کار کردن بی وقفه؛ سبکی حاصل از زیارت قطعه ای از بهشت...


  • امید شریفی

تیتر ندارد

سه شنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۱۱ ب.ظ
اولش چهار تا بودیم، چهار تا رفیقی که عمر رفاقت مون بیشتر از 10 ساله؛ چند سال پیش یکی از این جمع چهار نفره جدا شد و موندیم من و حاجی (اینجوری صداش میکنیم) و علمدار (دوست داره علمدار باشه)...
بعد از کم شدن یکی مون حواسمون بیشتر به این رفاقت جمع شد و بیشتر به هم نزدیک شدیم.
تا حالا با شادی هم شاد بودیم. با نارحتی هم ناراحت. برای هم نگران میشیم. برای هم دلتنگ میشیم و دوست داشتنامون قلبیه. از روی عادت نیست. شاید بیشتر بشه اما کم نمیشه...
جمع شدن مون دور هم سرعت زمان رو کم میکنه. جمع شدن مون دور هم همیشه با شادی همراه بوده و البته همیشه رابطه مون با هم حداقل برای من فکر میکنم که با حسادت همسرم همراه بوده. حسادت به اینکه دوستانی تا این حد نزدیک دارم و غم و شادی شون غم و شادی منه...
این ماه ها ایام شادی مون بوده. حاجی مون دوماد شده. علمدار هم تا چند روز دیگه پدر میشه...
تا یادم نرفته بگم حاجی چند ساله ایام نمایشگاه کتاب میاد کمک من و همکارا. امسال هم طبق رسم هرساله اومد. چند روزی از نمایشگاه گذشته بود که نزدیکای ظهربهم گفت ساعت 5 بهش یادآوری کنم تا بهم یه خبر بده.
بازم فضولی م گل کرد و دوست داشتم زودتر بفهمم این خبر چیه. نزدیکای ساعت 6 بود که بدو بدو رفتم پیشش و پرسیدم چه خبری میخواسته بهم بده. یک کم سر به سرم گذاشت و در نهایت گفت که ساعت 5 علمدار راهی شده به شهر شام.
اولش باورم نشد.
مگه میشه.
علمدار رفته.
اونم بی خداحافظی.
بدون اینکه به من بگه.
بدون...
دنیا رو سرم خراب شد...
دیگه هیچی از حرفایی که حاجی برای توجیه رفتن بدون خداحافظی علمدار میزد رو نشنیدم.
ای کاش می شد گریه کرد.
ای کاش می شد داد زد.
به حاجی گفتم علمدار خیلی نامرده. خیلی بی معرفته.
اما حاجی فقط میگفت به خاطر خودم خداحافظی نکرده. نمیخواسته ناراحت بشم.
اما ای کاش خداحافظی میکرد. علمدار نمیخواسته من حسرت بی لیاقتی م رو بخورم 
دو روز پیش علمدار باهام تماس گرفت. بهش گفتم که خیلی نامرده. خیلی بی معرفته. خیلی...
کلی گفتیم و خندیدیم. از پا قدمش گفتیم و از اینکه مواظب خودش باشه قبل من نپره.
اما اینا هیچکدوم منو سرپا نمیکنه. هیچ کدوم حال منو بهتر نمیکنه.
هیچ کدوم این آتیشی که از درون داره جون م رو میسوزونه رو خاموش نمیکنه.
هیچ کدوم برای من، بی لیاقتی م رو توجیه نمیکنه.
داغونم. خسته ام. دلتنگم و هوایی...
ترسم از فراموشی پرواز است.
ترسم از زمین گیر شدن است.
می ترسم...

  • امید شریفی

کفنی که قسمت من نبود...

چهارشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۱۰ ق.ظ
اپیزود اول:
در سفر اول به عتبات عالیات از نجف دوتا کفن خریدیم و این کفنا متبرک شدن به حرم امیرالمومنین علیه السلام در نجف و امامین کاظمین علیه السلام در کاظمین.

اپیزود دوم:
مادرم تماس گرفت.
+ سلام
- سلام. جانم
+ کجایی
- سر کار
+ بنده خدا، عموت تموم کرد.
- خدایش بیامرزد.
+ کی میایی
- الان حرکت میکنم. فقط بپرس اگه کفن نداره من با خودم کفن متبرک شده بیارم.
+ نداره بیار...
و اینگونه یکی از اون دو کفن قسمت عمویم شد.

اپیزود سوم:
اسمش محمد مهدی بود.
14 ـ 15 ساله.
پارسال دچار سرطان خون شد.
بعد از یک دوره سخت بیماری عید امسال برای چندمین بار در بیمارستان بستری شد.
برای همه مسجل شده بود که عمرش به دنیا باقی نیست.
دیروز صبح از طریق عیال شنیدم محمد مهدی تموم کرده...
دیشب عیال بهم گفت میشه این یکی کفن رو ببریم برای محمد مهدی؟ کفن نداره.
قبول کردم اما گفتم دلم نمیاد کفن رو ببرم.
به پیشنهاد عیال قرار شد کفن رو بدیم به شوهر خواهر محمد مهدی که داره کاراش رو انجام میده.

اپیزود چهارم
وفتی داشتیم با همسرم کفن رو میبردیم برای محمد مهدی ازش پرسیدم دوست داری مرگ ت چطور باشه یا اینکه دوست داری شبیه کی بمیری. بعد از اینکه توضیحاتش تموم شد همین سوال رو از خودم پرسید.
بهشون گفتم شهید شدن وسط معرکه اونم شهید شدنی مثل شهید شدن حضرت علی اکبر علیه السلام سالهاست آرزومه و عیال هم گفت ان شاء الله

اپیزود آخر
شوهر خواهر محمد مهدی اومد و کفن رو گرفت
بهش گفتم این کفنا رو برای خودم گرفته بودم اما مثل اینکه قرار نیست ما کفن داشته باشیم.
همینجوری که میخندید گفت شاید قراره شهید بشی...


پ.ن: خدایا؛ شهادت را نصیبمان گردان...
پ.ن 2: روضه. اگر کشتند چرا خاکت نکردند؛ کفن بر جسم صد چاکت نکردند.
  • امید شریفی

ولایت پذیری

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۳:۵۴ ب.ظ

ولایت پـذیـری یـک انســان پـیـوسـتـگـی و وابـسـتـگـی مطلــق اوسـت به ولـــــــی

  • امید شریفی

گفتم کجا، گفتا دمشق - گفتم چرا، گفتا که عشق

يكشنبه, ۲۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۰ ب.ظ

گفتم کجا، گفتا دمشق - گفتم چرا، گفتا که عشق

گفتم وَ کِی، گفتا که حال - گفتم بمان، گفتا محال

گفتم مرو، گفتا که لا - برپاست آنجا کربلا

باید ولی یاری کنم - زینب علمداری کنم

گفتم چه داری با حسین - گفتا وفای عهد و دِین

گفتم حرامی بسته راه - گفتا که زینب بی‌پناه

گفتم که راه چاره چیست - گفتا فقط آزادگیست

گفتم مرو خوبم ز دست - گفتا که زینب بی‌کَس است

گفتم خطر دارد بسی - گفتا چرا دلواپسی

گفتم که جان باید دهی - گفتا که دارم آگهی

گفتم چرا پس می‌روی - گفتا به برهانی قوی

گفتم چه آن برهان توست - گفتا همان عهد نخست

گفتم که منظورت چه است - گفتا، ازل، عهد الست

زان دم که گفتیمش بلی - شد سهم شیعه کربلا

او آفرید از این‌همه - ما را به عشق فاطمه

در آن سحرگاه خیال - از ابر عشق و شور و حال

بارید باران از جنون - شد خاک شیعه گِل ز خون

گفتم که یعنی شیعه چیست - گفتا به زهرا واله گیست

گفتم تو را در سینه چیست – گفتا که شور عاشقیست

گفتم که این شور از کجاست - گفتا ز عشق کربلاست

گفتم چه باشد کربلا - گفتا همه عشق و ولا

گفتم چه داری آرزو - گفتا به خون گیرم وضو

گفتم کجا خوانی نماز - گفتا که با مهدی حجاز

گفتم دریغا روی تو - خونین شود گیسوی تو

گفتا خوشا گلگون شدن - چون لاله رنگ خون شدن

گفتم تویی آخر جوان - بهر دل مادر بمان

گفتا که باید رفتنم - گلگون‌کفن پوشد تنم

گفتم مرو، گفت الوداع - گفتم چرا، گفتا دفاع

گفتم کجا، گفتا حرم – از دختر پیغمبرم

من شیعه‌ام اهل ولا - باید روم تا کربلا

باید که جان بازم عشق - در کربلایی چون دمشق

من شیعه‌ام لبریز درد - کی من هراسم از نبرد

بر یاس نیلی گشته فام - گیرم عدو را انتقام

گفتم بگو از عشق خاص - گفتا که سیلی خورده یاس

گفتم که محبوبت که است - گفت او که پهلویش شکست

گفتم که زهرا کیست او - گفتا که سیلی خورده رو

گفتم که سیلی زد به او - گفت هر که حیدر را عدو

گفتم بگو اسرار عشق - گفتا که سر بر دار عشق

گفتم تو را کِی عیش و نوش - گفتا علم گیری به دوش

گفتم چرا آشفته‌ای – گفتا غم بنهفته‌ای

گفتم بگو بنهفته غم - گفتا حرامی و حرم

گفتم چه بُغضت در گلو - گفتا غم معجر و مو

گفتم چه جویی در دمشق - گفتا که جانبازی به عشق

گفتم مرو با ما بمان - آنجا نمی‌یابی امان

گفتا امان در کربلاست - خوش شیعه را رنج و بلاست

گفتم چه خواهی یاس را - گفتا شدن عباس را

گفتم سرت از تن جدا - گردد به دست اشقیا

گفتا فدای فاطمه - پا و سر و دستم همه

گفتم اگر گردی هلاک؟ - صد پاره تن افتی به خاک ؟

گفتا که می‌گردم شهید - در پیش زهرا روسفید

گفتم نه اجباریست این – راهی دگر را برگزین

گفتا که هیهات و دریغ - گیرم جز این دیگر طریق

خواهی ز من در کربلا - در بحر پر موج بلا

در دشت خون‌بار دمشق - تنها نهم بانوی عشق

گفتا به گلبانگی ستیغ - کوفی شدن ما را دریغ گویم

رفت او علم بر دوش و مست - تیغ دودم بگرفته دست

با خنده رفت او تا دمشق - گردد شهید راه عشق

رفت و خبر آمد از او - بگرفته با خونش وضو

آمد خبر او شد شهید - اسرار حق را جمله دید

از کربلای در دمشق - آن رفته بازآمد به عشق

بازآمد اما غرقه خون – همچون شقایق لاله‌گون

او از دیار مست‌ها - آمد ولی بر دست‌ها

آمد ولی گلگون‌کفن - غرقابه در خون پاره تن

آمد ولی خون‌بار عشق - مه رو شهیدی از دمشق

گفتم کجا بودی هلا – گفتا که دشت کربلا

گفتم بگو دیدی چه را - گفتا که کوچه ماجرا

در کوچه آتش بود و یاس –غوغای اشک و التماس

دیدم علی را بسته دست - پهلوی زهرا در شکست

آنجا که دریا شبنمی است - دیدم خدا خون می‌گریست

گفتم دگر دیدی چه پس – گفتا خدا طور و قبس

دیم ولا را در بلا - دیدم به پا صد کربلا

دیدم به چشم خود خدا - بر نیزه‌ها رأسی جدا

گفتم چه آوردی نشان - گفتا مزاری بی‌نشان

گفتم که ما را چاره چیست - گفت او که تنها عاشقیست

گفتم سعادت در کجاست - گفتا که تنها کربلاست

گفتم همه درد است و رنج - گفتا که یوسف را ترنج

گفتم بدانجا راه، چون؟ - گفتا که تنها راهِ خون

چون همت آن سردار عشق - باید شدن بر دار عشق

چون پانهی در را ه خون - از تن چو گردد سر نگون

زان پس شوی چون عین لا - آندم رسی در کربلا

آنجا خدابینی به‌عین - بر نیزه‌ها رأس حسین

گفتم بگو با ما ز یار – گفتا که باید انتظار

گفتم که از او کو خبر - گفتا تحمل تا سحر

گفتم ظهورش کو نشان - گفتا که آشوب جهان

گفتم یمن، گفتا که آه - تنها غریب و بی‌پناه

گفتم وصیت داری‌اش - گفتا یمن را یاری‌اش

گفتم وصیت کن تو بیش - گفتا خراسانی به‌پیش

گفتم بگو اسرار نو ر - گفتا که او دارد ظهور

گفتم وَ کِی؟ گفت عن‌قریب - بگرفته عالم بوی سیب

شاعر: منصور نظری

  • امید شریفی

کربلا آنجاست که وظیفه باشد...

شنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۵، ۰۷:۱۱ ب.ظ

فردا (یعنی 22 فروردین 1395) وارد بیست و شش سالگی میشم؛ به همین مناسبت خودمو دعوت کردم به یه خلوت چند ساعته با موضوع "بررسی عملکرد ربع قرن زندگی امید شریفیJ

بعد از کلی دعوا و بحث های بی فایده با خودم متوجه شدم که جدیدا جسمم به شدت بی معرفت شده و اون جور که شاید و باید باهام همراهی نمیکنه...

بعضی وقتها کمر درد زمین گیرم میکنه و بعضی وقتها درد در ناحیه گردن و کتف...

بعضی وقتها چشمم تار میشه و از شدت سوزش و خارش دادم رو درمیاره و بعضی وقتها این سر درده که مجبورم میکنه روسری عیال رو ببندم رو چشمام و یواشکی از درد گریه کنم...

اما این درد کشیدنا برام خیلی ارزشمنده و بر خلاف خیلی ها نه تنها دوسشون دارم بلکه باهاشون رفیق هم شدم...

این درد کشیدنا حاصل کار کردنای بی وقفه است. حاصل بی خوابی های چند روزه کاری و حرص خوردنای ناگریز؛ قبلا هم گفتم که ما تو خط مقدم جنگ فرهنگی هستیم، جنگی بالاتر از جنگ نظامی، اقتصادی و امنیتی و این نوع کار کردن لازمه حضور در خط مقدم است...

حالا این جسم بی معرفت داره یه بازی جدید سرمون درمیاره که ازش میترسم؛ آره میترسم و شاید براتون سوال باشه که آدم به این پر رویی از چه چیزی میتونه بترسه...

اون چیزی که باعث ترسم شده بی خوابیه؛ الان چند ماهه که باید یکی دو ساعت تو رخت خوابم سقف رو نگاه کنم تا خوابم ببره و از اون ور چهار پنج ساعت بیشتر نشده بیدار بشم...

خیلی وقت بود که آرزوی یه خواب آروم داشتم، خوابی که خستگی ت رو از بین ببره اما خستگی ذهنی چیزیه که با خواب از بین نمیره، نیاز به استراحت و فراق بال دراز مدت داره، چیزی که من هیچ وقت بهش فکر هم نمیکنم، چون وسط معرکه جنگ جایی برای استراحت باقی نخواهد ماند؛ اما حالا خواب آروم پیش کشم، باید به فکر خوابیدن باشم...

حالا می ترسم این بی خوابی ها برام عادی نشه و باعث بشه بیافتم...

دعا کنید برام...

***

پ.ن: اینجا فقط یه نفره که منو میشناسه و از خیلی از مسائلی که گفتم اطلاع داره پس جایی برای ریا باقی نمی ماند. اینا درد دلای من برای مخاطبانی است که نمیشناسنم...

پ.ن2: دوست نداشتم اینا رو بنویسم اما باید یه کم سبک می شدم. دعا کنید برام...

پ.ن3: جمله ای که به عنوان تیتر استفاده شده است از جملات ماندگار سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضی آوینی است...

  • امید شریفی

خود را تعریف کنید....

دوشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۵، ۱۱:۰۹ ب.ظ

پ.ن: این هم تعریف من از خودم...

  • امید شریفی

فراق

پنجشنبه, ۲۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ق.ظ

دلم گرفته.

بغض دارم.

دوست دارم زار بزنم.

دوست دارم با صدای بلند گریه کنم.

دوست دارم سرم رو به دیوار ورودی ضریح تکیه بدم و از خود آقا بخوام که ....


پ.ن: تاریخ زندگانی من در آخرین ماه بهار سال 93 مانده است. در آخرین زیارت مشهد مانده ام...

پ.ن2: سینه خواهم شرحه شرحه از فراق / تا بگویم شرح درد اشتیاق

پ.ن3: شب های هجر را گذراندیم و زنده ایم / ما را سخت جانی خود این گمان نبود

  • امید شریفی

بیچاره تر اون که دید کربلاتو ...

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۶:۴۳ ب.ظ

پ.ن: اول صبحی پیام داد که داره میره کربلا. جوابشو نوشتم اما دلم طاقت نیاورد، باهاش تماس گرفتم و فهمیدم توی فرودگاه است و تا ساعتی دیگر عازم زیارت عتبات. دلم که با دیدن پیام حسابی هوایی شده بود بعد از تماس تلفنی غوغایی شده بود. پارسال همین موقع باهم رفته بودیم کربلا. کاش توی تاکسی نبودم و میتونستم های های با صدای بلند گریه کنم. بعد از اینکه ازش خواستم زیر قبه به اسم دعام کنه، قطع کردم اما دلم نیومد پیام رو براش نفرستم... ;(

  • امید شریفی