قالب رضا قالب رضا بایگانی دی ۱۳۹۴ :: دلنوشته های یک خبرنگار

دلنوشته های یک خبرنگار

Reputation of a reporter
دلنوشته های یک خبرنگار

قبل از آنکه کسی یا چیزی باشم گدا و گریه کن در خانه اهل بیتم و به این موضوع افتخار می کنم...
خبرنگارم (!) و در این وبلاگ بیش از آنکه به مسائل سیاسی، فرهنگی و یا اعتقادی بپردازم به روحیات و احوال درونی ام خواهم پرداخت...

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۶ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

آرزوهای یک محمد

دوشنبه, ۲۸ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۲۲ ب.ظ

اپیزود اول:

از روزی که خود را شناختیم با نام سپاه نیز آشنا شدیم؛ کمی بزرگتر که شدیم با پاسدارانی آشنا شدیم که حال و هوایی عجیب و زیبا داشتند و البته به واسطه اختلاف سنی زیادی که با این عزیزان داشتیم به خودمون جرأت نمی دادیم بهشون نزدیک بشیم هر چند به دوستی با اونا افتخار می کردیم؛ اما یه کم که گذشت و هر کی باید راهش رو انتخاب می کرد یه سری از دوستان خدمت در سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی رو برگزیدند وما هم بعد از کلی فراز و نشیب اومدیم یه گوشه قلم به دست گرفتیم و سر و کارمون شد سر و کله زدن با اخبار...

خلاصه اینکه درسته که پاسدار نشدیم اما رفاقت و حتی شاید بشه گفت زندگی با بچه های سپاه ماها رو با زیر و روی کار در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی عجین کرد...


اپیزود دوم:

اسمش محمده و من خیلی وقته که از نزدیک میشناسمش. سال 91 تصمیم گرفت جذب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بشه اما هربار علی رغم دوستان و آشنایانی که داره پرونده گزینشیش به مشکلی خورد و استخدامش به تعویق افتاد تا الان که هنوز هم موفق به ورود به سپاه نشده ...


اپیزود سوم:

با محمد خیلی دم خورم و خیلی با هم راحتیم. درباره خیلی چیزها با هم حرف میزنم و به نوعی محرم خیلی از اسرار یکدیگریم. همیشه بهم میگه خدمت در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی توفیقیه که روزی هر کسی نمی شه. محمد بچه های سپاه رو سربازای آخرالزمانی حضرت سیدالشهدا علیه السلام میدونه ...

اون معتقده که ازش سلب توفیق شده و این موضوع براش دردآور و غیر قابل تحمل شده...

کاش می شد بهش کمک کرد...

  • امید شریفی

سفری برای پرواز...

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۰ ق.ظ

از روزی که در ایام مجردی به این کار مشغول شدم تا امروز که متأهلم و بار یک زندگی کوچک دو نفره روی دوشم است از کارم کم نگذاشته و به همان قوت ادامه داده و ان شاء الله ادامه خواهم داد...

اما آنچه که این روحیه را حفظ کرده و با تمام مشکلات باعث نشده است کارم را رها کنم اعتقادی است که به کارم دارم، اعتقاد به اینکه وظیفه دارم به عنوان یک سرباز کوچک در خط مقدم جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی حضور داشته باشم، بجنگم و دفاع کنم...

در این سال ها حرف های زیادی شنیدم و چیزهای بسیاری دیدم اما همواره توکل کردم و غیر از خدا کس نمی داند که در دل چیزی جز اعتقادم به انجام وظیفه آنهم به عنوان یک سرباز کوچک و کمترین وجود ندارد...

میدان جنگ فرهنگی میدان گمنامی و غربت و خون دل خوردن است. اسلحه ات در این میدان قلم و رایانه ات و مهماتش اعتقاد و داشته هایت است. در این میدان همه میخواهند افسر باشند. همه میخواهند فرماندهی کنند. سرباز کم است. دیده بان کم است. تخریب چی کم است و از همه مهمتر یک تیم خبره اطلاعات و شناسایی کم است که ضعف دشمن و داشته خودمان را شناسایی کند و برای عملیات نقشه بکشد. و نقطه ضعف ما دقیقا همین کمبود هاست...

بارها با همسرم در خصوص تقدس کارم گفته ام؛ گفته ام که یک سربازم و هرجا بگویند می روم برای انجام وظیفه؛ و درباره اینکه جنگ همان جنگ [تحمیلی] است؛ گفتم تا ابد این سنگرم نیست و اگر لازم باشد سنگر عوض خواهم کرد؛ اصلا از همان اول شرطم با او همین بود. همین که آنجا باشم که وظیفه است. همین که از من برای شما شوهر در نمیاد :) ؛ او هم پذیرفته است هرچند روح لطیف زنانه اش گاهی موجب ناراحتی اش از این وضعیت (دیر اومدن من، ماه ها سفر نرفتن، تنهایی و ...) می شود اما خدا رو شکر که تا کنون همراه بوده است و حامی...

حالا بعد سال ها سر دو راهی قرار گرفته ام. دوراهی وظیفه ـ وظیفه.

از یک طرف وظیفه را در ماندن و کار کردن می دانم و از یک طرف وظیفه را در سفری می دانم که عجیب دلتنگ آنم...

اما سفر و چیزی نگو از این سفر که آتشی زده است بر قلبم. اما سفر و چیزی نگو از این سفر که وعده رفع عطشی شده است برای تشنگی ام. اما سفر و چیزی نگو از این سفر که سفری است به سوی تمام آنچه باید باشد...

اشتباه نکنید. نه شک کرده ام و نه خسته شده و بریده ام و نه به دنبال فرار از وظیفه ام. فقط نمی دانم.

نمی دانم ماندنم در این میدان و این سنگر مهم تر است یا حرکتم به سوی میدان جدید و سنگر جدیدی که لازمه اش سفر است. سفری که باید در آن خود را زمین گذاشت؛ سفری که لازمه اش سبک بار بودن است. سفری که در آن باید فقط به فکر پرواز بود.

راستش رو بخواید نه دلتنگ سفر که دلتنگ پروازم؛ چرا که سفر هر لحظه ممکن است اتفاق افتد و این پرواز است که سخت است. راستش را بخواهید سفر بهانه ام است برای پرواز و رهایی...

دعا کنید سفر کنم و سفرم منتهی به پرواز شود...

  • امید شریفی

شهدای مظلوم

شنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۴۰ ق.ظ
نیروهای امنیتی یکی از مظلوم ترین خادمان ملت هستند که کسی نه از خدماتشان و نه حتی شهادتشان مطلع می شود؛ شهدایی که دستگاه امنیتی کشور تقدیم این مرز و بوم کرده اند بعضا در گمنامی دفن شده اند و حتی تا سال ها کسی مطلع نمی شود که آنها چرا، چگونه و برای چه به شهادت رسیدند...


پ.ن: شادی روح این شهدا صلوات
پ.ن 2: ای کاش بتوانیم دین خود را به این شهدا و خانواده هایشان ادا کنیم...
  • امید شریفی

امید...

چهارشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۴، ۰۳:۵۵ ب.ظ

لحظه بلند شدن هواپیما از روی زمین یکی از دوست داشتنی ترین لحظاتی است که می تواند برایم رقم بخورد؛ آن لحظه که از همه کس و همه چیز قطع امید می کنی و می دانی که غیر از اراده خداوند نمی تواند تو را از بلندای آسمان فرود آرد...

امیدت در آنجا فقط به اراده خداوندی است...


پ.ن: در رفت نتوانستم اما در بازگشت خود را به کنار پنجره هوایپما رساندم و تمام مسیر شیراز تا تهران را به بیرون نگریستم و به ناتوانی بشر در مقابل اراده خداوند فکر کردم...

  • امید شریفی

شیخ النمر به شهادت رسید

شنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۴۹ ق.ظ


پ.ن: قطعا شهادت شیخ النمر به معنای آغاز شمارش معکوس جهت سقوط و نابودی رژیم خونخوار و منحوس آل سعود است. ان شاء الله

  • امید شریفی

مسافر

پنجشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۴۷ ق.ظ

دلتنگ سفرم...


سفر همیشه نقطه شروع بوده است و من دلتنگی ام برای این شروع تازگی ندارد...

تا کنون بهانه های مختلف اجازه نداده اند در بند دلتنگی ام شوم و به آن فکر کنم. تا کنون کاری که آن را سنگری برای مبارزه می دانسته ام اجازه نداده است به دلتنگی ام فکر کنم و شاید اینها همه بهانه است؛ تا کنون این تعلقات دنیوی ام بوده اند که مانع دستیابی به آنچه می خواسته ام شده اند...

اما اکنون این عقلم نیست که برایم تصمیم می گیرد بلکه قلب است و عشق است که دست به کار شده و اختیار عقل را نیز به دست گرفته است...

صبر برایم سخت و دردناک شده است و برای تصمیم نهایی دست به دامان آیات الهی شدم و جوابی قابل تأمل در یافت کردم؛ در پاسخ ابهام و جهل م در خصوص رفتن یا ماندن "بسم الله الرحمن الرحیم" (سوره اعراف) آمد و من جوابم را گرفتم، دلم را راهی کردم تا شاید جسمم نیز بتواند خود را به آن برساند...

ما برای ماندن ساخته نشده ایم. ماندن برای ما به مثابه مرگی تدریجی است که ابتدا از درون ویرانمان خواهد کرد و سپس جانمان را خواهد گرفت مانند آنچه در این سال ها به سرمان آورده است...



  • امید شریفی