قالب رضا قالب رضا بایگانی مهر ۱۳۹۶ :: دلنوشته های یک خبرنگار

دلنوشته های یک خبرنگار

Reputation of a reporter
دلنوشته های یک خبرنگار

قبل از آنکه کسی یا چیزی باشم گدا و گریه کن در خانه اهل بیتم و به این موضوع افتخار می کنم...
خبرنگارم (!) و در این وبلاگ بیش از آنکه به مسائل سیاسی، فرهنگی و یا اعتقادی بپردازم به روحیات و احوال درونی ام خواهم پرداخت...

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۵ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

...

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۲۶ ب.ظ

توفیق داشتم روز هشتم محرم روضه ای جمع و جور و دوستانه در خانه محقرمان برپا کنم. روضه خان از جوان رعنای حضرت سیدالشهدا روحی لک الفدا خواند و ما گریه کردیم. روضه خوان از سنگینی داغ گفت و ما داد زدیم. روضه خوان خواند و ما سوختیم، روضه خوان خواند و ما...

همیشه روضه جوان اربا اربای ارباب برایم سخت بوده و در حد توان در این داغ عظیم سوخته ام. همیشه هر آنچه خواسته ام را از این وجود نازنین طلب کرده ام و ایشان دست رد به سینه ام نزده اند. اما نمی دانم چرا هر بار موانعی ایجاد میشه تا نتونم روضه ماهانه را به نیت حضرت علی اکبر روحی لک الفدا برپا کنم یا شاید هم تنبلی من باعث است و صرفا لاف عاشقی میزنم.

دعا کنید برای دلم. دعا کنید که بی توفیق شده ام. دعا کنید که تحبس الدعایم...

الهی به علی به الحسین ...

  • امید شریفی

پدر فرزندی

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۱۷ ب.ظ

از همان ساعتی که در لابلای سختی های کار نمایشگاه کتاب متوجه شدم دارم پدر میشم حسی عجیب پیدا کردم. حسی که در ابتدا متوجهش نبودم اما به مرور زمان شدت یافت و کم کم داره تمام وجودم رو میگیره. حسی غیر قابل توصیف، شیرین و دوست داشتنی ...

آقا زهیر ما دو سه ماه دیگه قدم به زمین خاکی میذاره اما وظیفه پدر بودن من مدت هاست آغاز شده و همین باعث شده این روزا محبتم به پدر عزیزم بیشتر بشه و بیشتر قدردان زحماتش باشم.

یک ماهی میشه که توفیق نداشتم به زیارت پدر و مادر عزیزم برم اما این دفعه دلم بیشتر از وقت های دیگه براشون تنگ شده. هرچند هر روز کلی با هم تلفنی حرف میزنیم اما بازم دوست دارم برم در آغوش بگیرمشون و دست و پاشون رو ببوسم.

آقا زهیر نیومده برای ما برکات زیاد داشته اما فکر میکنم یکی از برکاتش اینه که بیشتر قدر پدر و مادر عزیزم رو بدونم.

دعا کنید برای سلامتی پدر و مادر من و آمرزش تمامی پدر مادرانی که دار فانی را وداع گفته اند به ویژه مادر برادر عزیرم حاج عمران چراغی...


  • امید شریفی

بلاتکلیف

چهارشنبه, ۱۹ مهر ۱۳۹۶، ۰۱:۰۵ ب.ظ

بلا تکلیفی خر است.

  • امید شریفی

روی ماه

دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۶، ۱۱:۰۶ ق.ظ
تماس گرفت و گفت فردا راس ساعت 9 و نیم اینجا باش. بیا پیش آقای فلانی برای مصاحبه کاری.
پیش از این دو سه باری برای مصاحبه رفته بودم و حسابی سوال و پرسش داشتیم.
صبح از خونه مستقیم رفتم به آدرسی که داده بود و بعد از کلی معطلی بالاخره رفتیم پیش آقای فلانی.
اسم؟
فامیل؟
سن؟
وضعیت تاهل؟
و چند تا سوال دیگه که همه رو پیش از این به تفصیل پاسخ داده بودم. کمی هم از کارایی که کردم پرسید. سر هم پنج دقیقه ای بیشتر طول نکشید.
در نهایت گفت فقط میخواسته «روی ماهم»!!! رو ببینه و اگر انتقادی دارم میتونم بگم. خداحافظی کردم. تشکر کردم و از اتاق خارج شدم.
برای اینکه روی ماهم!!! رو ببینه چیزی حدود سه ساعت معطل شدم.
  • امید شریفی

نیم به هجر نو تنها، دو همنشین دارم

دل شکسته یکی، جان بی قرار یکی

.

سال گذشته که عاشورای شمسی و قمری همزمان شده بود دل را به دریا زدم و با مدد جوان رعنای حضرت سیدالشهدا روحی لک الفدا راهی کربلا شدم. سفری تکرار ناشدنی که طعم زیارتش هیچ گاه از خاطرم پاک نخواهد شد.

صبح تاسوعا راهی نجف شدم و پس از کسب اجازه از محضر امیرالمومنین روحی لک الفدا با دو نفر از عاشقان حضرت اباعبدالله علیه السلام همراه و راهی کربلا شدم. غروب تاسوعا خود را به کربلا رساندیم و از آنجایی که شب و روز عاشورا بودن در کربلا همه ش روضه است و روضه خوان نمی خواهد گوشه ای نشستم و دلم را راهی موکب هایی کردم که وارد حرم می شدند با ارباب بی کفن کربلا بیعت می کردند و از حرم خارج می شدند. همزمان با ورود موکب ها به حرم برنامه عزاداری آستان مقدس حسینی نیز برقرار بود و من تمام تلاشم این بود که حتی شده جمله ای از مداحی های آنها را متوجه شوم. در این بین گاهی بندی از مقتل نصیبم می شد و اشکم را سرازیر می ساخت و گاهی کنایه ای که دل را زیر و رو می کرد.

شب تا صبح شب عاشورا برای من اینگونه رقم خورد تا اینکه بعد از نماز صبح مراسم تطبیر شروع شد و دسته های مختلف قمه زنی پس از ورود به حرم خونی ریخته و از مسیر بین الحرمین راهی حرم با صفای علمدار کربلا می شدند مراسمی که به شدت موجب حزن  و اندوهم شد. ای کاش می شد مدیریت کرد و اجازه نمی داد چنین مراسمی موجب وهن شیعه شود.

هر چه به بعد از ظهر و غروب روز عاشورا نزدیک می شوی فضای حرم سنگین تر می شود و حزن موجود موضوعی است که همگی به آن اذعان دارند اما لذت بخش ترین چیزی که در این سفر نصیب من شد حضور در دسته طویریج بود که صرف حضور در این عزاداری اشک را از چشمانت جاری می کند.

عزا یا عزاداری طویریج یکی از عزاداری های مرسوم میان شیعیان عراق است. در این عزا، عزاداران با پای برهنه از شهری که در نزدیکی کربلای معلا قرار دارد، حرکت می کنند و هروله کنان و بر سر و سینه زنان، خود را به حرم مطهر حضرت سیدالشهدا علیه السلام می رسانند، لبیک می گویند راهی حرم علمدار کربلا حضرت عباس علیه السلام می شوند، لبیک می گویند و بر می گردند. این مراسم قبل از نماز ظهر و عصر از منطقه طویریج آغاز می شود، به گونه‌ای که عزاداران نماز را در میانه‌ راه و در نزدیکی خیمه‌گاه اقامه کرده و پس از خاموش کردن خیمه‌های آتش گرفته خود را دوان دوان و هروله‌کنان به قبله گاه عشاق حسینی می‌رسانند. نقل است که یک سال روز عاشورا مرحوم علامه بحرالعلوم با عده ای از طلاب شهر کربلا به منظور خوش آمد گویی و استقبال از این عزاداران به بیرون شهر می روند اما هنگامی که دسته طویریج وارد می شود، ناگهان طلاب و همراهان مرحوم بحرالعلوم می بینند که ایشان با آن عظمت و مقام، عمامه و عبا و عصا را کنار گذاشته و خود را در میان عزاداران و سینه زنان انداختند و به سر و سینه می زنند. بعد از این حادثه طلاب که از این عمل علامه بحرالعلوم تعجب کرده بودند درباره چرایی آن از ایشان سوال می کنند و ایشان در پاسخ می گویند امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را دیدم که در میان عزاداران طویریج در حال عزاداری برای جدشان بزرگوارشان می باشند.

طویریج که نام دیگر آن "هندیه" است، منطقه‌ای در 10 کیلومتری کربلا است که در زمان واقعه عاشورا محل قبیله بنی‌اسد بوده و عزاداران حسینی در کربلا به رسم دیر رسیدن این قبیله در عصر عاشورا به کربلا، مراسم عزاداری خود را از این منطقه آغاز می‌کنند و تمام 10 کیلومتر را با پای برهنه و هروله‌کنان لبیک می‌گویند.

پس از دسته طویریج نوبت دسته عزاداری زنان می رسد. دسته دسته زنان عزادار فرا می رسند و آنجاست که دلت آتش می گیرد که ای کاش این زنان در کربلا بودند و معجری برای ناموس خدا دست و پا می کردند.

بعد از ظهر عاشورا دل را به دریا زدم و پس از سه بار زیارت کربلا که جرات نکرده بودم سمت قتلگاه بشوم راهی مذبح مقدس شدم و آنچه که نباید می شد، رخ داد. دلم را گوشه قتلگاه جا گذاشتم و آمدم. ای کاش هیچ وقت مسیرم به قتلگاه نمی افتاد. دسته دسته عزادارانی بودند که حتی نمی توانستند لحظه ای در قتلگاه توقف کنند. کارشان به لطمه می رسید و از حال می رفتند.

اما امان از شام غریبان کربلا. تا کنون این چنین غمی را تجربه نکرده بودم. لحظه ای از شام غریبان کربلا بس است برای آنکه انسان جان به جان آفرین تسلیم کند. گویی اطفال را می بینی که هر یک گوشه ای زانوی غم بغل کرده اند. گویی در هر گوشه از کربلا بدنی را می بینی که تازه از زیر سم اسبان بیرون آمده است.

حالا پس از یک سال بازهم دلم لک زده است برای عاشورای کربلا. چون نمیشه برم زیاد بهش فکر نمی کردم اما ته دلم لحظه شماری می کردم برای اینکه جرقه ای بخوره و راهی شم. دیشب که از هیئت اومده بودیم با عیال نشستیم به تعریف که یکباره عیال با حالتی تعجب آمیز پرسید امسال عاشورا کربلا نمیری؟ و این سوال گویی کلید قفسی بود که دل من در آن اسیر شده است. این سوال قفس را شکست و دلم را راهی کربلا کرد. آشوبی در جانم ریشه افکنده است که با چیزی جز زیارت آرامش نخواهد دید.

دعا کنید برای دلم.

میخواهم به رسم سال گذشته دست به دامان جوان رعنای اباعبدالله روحی لک الفدا شوم. امید است دست خالی بر نگردم.

  • امید شریفی