...
- ۰ نظر
- ۱۰ اسفند ۹۲ ، ۱۵:۱۰
هر چند آدمی نیستم که از دعوا بترسم ولی از دعوا و یا کوچکترین مشاجره ای با برخی افراد خاص متنفرم...
داشتم ناهار میخوردم که پیامک زده "جنازه رفیق ات رو از سوریه آوردن..."
کرک و پرم ریخت؛ ناهار کوفتم شد!
ازش می پرسم که کدوم دوستم؟
نوشته حدس بزن...
دیگه داشتم از دلهره می مردم...
بیشتر از هر چیزی دوست داشتم ببینم کیه؟ تا حسابی بهش حسودیم بشه و به حالش قبطه بخورم...
وقتی ازش خواستم که بگه کی...
یه کلمه اسم برادر خودشو نوشت...
مثل اینکه یه پارچ آب یخ ریخته باشن تو سرم. یخ کردم.
سریع پریدم سمت تلفن و شماره اش رو گرفتم...
دوست داشتم یکی از شوخی های همیشگی باشه.
گفتم یعنی چی که میگید جنازه فلانی رو آوردن. شوخی میکنید؛نه؟
خیلی جدی پاسخ داد که نه. مگه شوخی دارم.
میگم چند شنبه آوردن؟
در کمال آرامش جواب میده: هفته پیش
دیگه مخم داشت سوت می کشید.
از یه طرف باور نمی شه این اتفاق افتاده باشه از طرفی هم اونقدر جدی بود که جای شکی برام باقی نمی موند.
گفتم یعنی چی؟
فکر کنم اشفتگی منو رو حس کرد که گفت هفته پیش جنازه اش رو آوردن. اینکه میگم جنازه یعنی اینکه جنازه شده بود که آوردنش...
نهایتا متوجه شدم که برادرش از ناحیه پا (هر دو پا) مورد اصابت گلوله قرار گرفته...
یه کم ازش توضیحات خواستم بعدش هم وعده کردم که آخر هفته برم برای دیدن برادرش...
قبل از هر چیزی باید یه فاتحه برای شادی روح مادر این خانواده بخونیم که اگه این پسرش هم شهید می شد، دومین فرزندش رو هم پیشکش خانواده عصمت و طهارت کرده بود.. .
هر چند دعای برای سلامتی و طول عمر پدر این خانواده انقلابی نباید فراموش بشه، چرا که از لقمه پاک این پدر بود که فرزندانی این چنین تربیت یافته اند؛ شیر بچه هایی حیدری...
در حکایت وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی:
هر دم از این باغ بری می رسد،
تازه تر از تازه تری می رسد.
رفتیم کسی که قرار بود زن داداش آینده بشه رو دیدیم. تائید نشد.
تازه دارم به برخی ویژگی های جالب همسرم پی می برم.
ایشون یک بازجوی به تمام معنا است.
تو این چند روز موارد متعددی رو مشاهده کردم...
بنده خدا داداشم رو آنچنان تخلیه اطلاعاتی کرده که هنوزم هم برام قابل هضم نیست.
با عیال گرامی نشسته بودیم به تعریف که تلفن خونه زنگ خورد.
برادرم بود...
جواب دادم اما صدایی نیامد.
دست به کار شدم و اینبار من تماس گرفتم.
همین که اولین بوق به صدا در اومد دیدم که جواب داد و خیلی شاد و خوشحال و البته با کمی خجالت...
بدون مقدمه چینی گفت پنج شنبه میایید خونه بابا اینا یا نه؟
تا بخوام جواب اره یا نه رو بدم ادامه داد که بیایید برید برا تحقیقات...
جالب بود برام. گفتم تحقیقات برا کی؟
گفت من یه دختر خانومی رو دیدم. ازش خوشم اومده. شما و خانومتون بیایید برید ببینید. اگه تائید میکنید؛ به مامان اینا بگم که پا پیش بذارن.
خانومم سریع گوشی رو ازم گرفت و حسابی بنده خدا رو بازجویی کرد که کی هست؟ کی معرفی کرده؟ و .............
حالا شدیم مامور تائید و بررسی زن داداش آینده؟
میترسم...