...
من از زهرایم و زهرا شعارم
همینم دم بود امسال نوروز
بهارتان فاطمی
پ.ن: آغاز بهار امسال، خانه محقر ما میزبان مجلس روضه مادر سادات است؛ به امید آنکه این کم را از ما قبول کنند.
- ۰ نظر
- ۲۸ اسفند ۹۳ ، ۰۹:۴۲
من از زهرایم و زهرا شعارم
همینم دم بود امسال نوروز
بهارتان فاطمی
پ.ن: آغاز بهار امسال، خانه محقر ما میزبان مجلس روضه مادر سادات است؛ به امید آنکه این کم را از ما قبول کنند.
مسافر کربلا...
پ.ن: پرواز فردا صبح ساعت 10 قرار است مرکبی شود تا ما را برساند به قبله گاه عشاق ...
دیشب برای مادر سادات ختم گرفته بودند به امید اینکه صاحب عزا تشریف بیارن به مجلس...
مجلس حال عجیبی داشت...
روضه خون داشت روضه می خوند که یه دفعه وسط روضه گفت این صدای گریه حاج آقای فلانیه؛ لطفا تشریف بیارن جلو منم به احترام ایشون میشینم زمین...
چند لحظه بعد یه پیر مرد اومد جلو مجلس روبروی روضه خون جوون نشست...
تو تمام مدتی که روضه خونده می شد داشتم به این بنده خدا و پیر غلام در خونه آل الله نگاه می کردم...
مثل زن بچه مرده گریه می کرد، داد می زد و زاری می کرد...
هر چی داشت رو در خونه اهل بیت آورده بود وسط، اهل بیت هم همه نشان نوکری در خونشون رو به سینه اش آویخته بودند تا جایی که روضه خون ها هم صدای گریه این نوکر رو بشناسند...
پ.ن: این چنینم آرزوست...
نهم اسفند 84 تا بازدید کننده داشتم که 1041 بار از وبلاگم بازدید کردن
همچنین دهم اسفند 78 تا بازدید کننده بودن که 1078 بار صفحه وبلاگم رو دیدن....
50 نفر اومدن چیزی حدود 650 بار وبلاگم رو دیدن
لباس سال نوام را سیاه خواهم دوخت
که سین اول امسال سوگ فاطمه (س) است
پسر خاله مون میشه. هفت آبان هشتاد و هشت (88/08/07) بود که به دنیا اومد. یعنی شب ولادت امام رضا (ع). اسمش رو گذاشتن رضا...
از همون روزهایی که یه کمی تکون خوردن رو یاد گرفت مشخص بود که زلزله و دیگر بلایای طبیعی باید دو زانو بشینن جلوش درس یاد بگیرن؛ یه کمی که تونست راه بیافته و چهار دست و پا حرکت کنه یکی باید مدام حواسش بهش می بود تا اینکه راه افتاد و مجبور بودیم تمامی چیزایی که به نوعی دستش بهشون میرسه رو منتقل کنیم به جایی که قدش نرسه. بمب انرژیه و به راحتی می تونه پا به پای ماها بازی کنه...
بیش فعاله. خیلی بیشتر از سن اش می فهمه. حافظه ای عالی داره و شک ندارم که اگه استعدادش به خوبی کشف بشه میتونه بعدها خیلی موفق باشه...
اینا همه رو گفتم تا کمی با این بچه آشنا بشید و من داستان یه تبعیض رو براتون بگم...
این آقا رضای ما یه خواهر و برادر بزرگتر از خودش داره اما چه بزرگتری که جرات ندارن بهش بگن بالای چشمت ابروست. حالا پدر مادرشون رفتن برای دختر 14 ـ 15 ساله شون یه گوشی خریدن و برای برای پسر 10 ـ 11 ساله اش شون هم یه تبلت خریدن اما دریغ از اینکه کمی هم به عواطف این بچه توجه کنن و یه جوری دلشو به دست بیارن در حدی که مادرم میگه رضا پا میشه میشینه برادر خواهرش رو میزنه و به پدر مادرش و خواهر برادرش فحش میده که چرا برای اونا گوشی و تبلت خریدن ولی برای من چیزی نخریدن...
الان دو هفته است از این موضوع دلخورم و دنبال راهی برای به دست آوردن دل رضا می گردم هر چند شک ندارم این موضوع در ضمیر رضا به نوعی سرخوردگی تبدیل شده که در جوانی خودشو نشون میده و مشکلات بسیاری رو هم برای رضا و هم برای خانواده اش ایجاد میکنه...
دیروز وقتی داشتیم با عیال در رابطه با این موضوع صحبت می کردم به عیال گفتم اگه الان بهم بگن رضای 5 ساله یه بلایی سر خانواده اش یا حداقل سر خواهر و برادرش آورده بدون کوچکترین تعجبی باور میکنم...