بار رفتن را بسته ام...
قرار است سنگر خدمتم را عوض کنم و از اینجایی که نزدیک به ده سال است با آن همکاری دارم بروم. ساختمان این مؤسسه در شش هفت سال گذشته مونس تنهایی های من بوده است و چه شب ها که تا صبح که اینجا مشغول به کار بوده ایم...
اگر بپذیرند و قبول کنند مانند سربازی ام که ده سال در سنگرش زندگی کرده است، من در این سنگر رشد کرده ام، متاهل شده ام، پدر شده ام و اینجا، همانجایی است که من به آن وابسته ام؛ اما وابستگی ام به آن دلیل است که اینجا نه تنها برای من شغل نبود بلکه تمام آمال و آرزویم برای جهاد را تحقق بخشیده است. شاید خیلی ها اینجا را به عنوان شغل دیدند اما خدا خود شاهد است که من همواره فعالیت در اینجا را وظیفه میدانستم چرا که کارمندان این موسسه در خط مقدم جبهه فرهنگی قرار گرفته و باید از جان و دل مایه بگذارند.
من هر کجا هم که بروم اینجا را فراموش نخواهم کرد. بچه های خوب و بد اینجا را فراموش نخواهم کرد و دلم برایشان تنگ می شود.
پ.ن: اگر رفتنی شدیم امیدوارم اجازه بدهند از دور با این موسسه همکاری داشته باشم...
- ۹۶/۰۸/۰۳
خیلی حس قشنگیه وقتی یه دوست فاب داشته باشی
که همیشه حواسش بهت باشه ،
به یادت باشه ، نگرانت بشه و دوست داشته باشه …
مرســـی که هستی دوستِ من …
مطمـئن باش
که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد
چون در هر بهار برایت گل میفرستد
و هر صبح آفتاب را به تو هدیه میکند