حسرت هم کم است...
- ۱ نظر
- ۲۸ خرداد ۹۴ ، ۱۱:۵۳
نِنهش میگفت بُواش قنداقه شو دید
رو بازوش دس کشید مثل همیشه
میگفت دِستاش مثه بال نِهنگه
گِمونم ای پسر غِواص میشه
نِنهش میگفت: همهش نزدیک شط بود
میترسیدُم که دور شه از کنارُم
به مو میگف : نِنِه میخام بزرگ شُم
بِرُم سی لیلا مرواری بیارُم
نِنهش میگفت نمیخاستُم بره شط
میدیدُم هی تو قلبُم التهابه
یه روز اومد به مو گفت: بل بِرُم شط
نفس ،مو بیشتِر از جاسم تو آبه
زِد و نامردای بعثی رسیدن
مثه خرچنگ افتادن تو کارون
کِهورا سوختن ،نخلا شکستن
تموم شهر شد غرقابه ی خون
نِنهش میگفت روزی که داشت میرفت
پسین بود؟ صبح بود؟ یادُم نمیاد
موگفتم :بِچِهای...لبخند زد گفت:
دفاع از شط شناسنامه نمیخواد
رفیقاش میگن : از وقتی که اومد
تو چشماش یه غرور خاص بوده
به فرماندهش میگفته بِل بِرُم شط
ماها هف پشتمون غِواص بوده
نِنهش میگف جِوونِ برگِ سِدرُم
مثه مرغابیای خسته برگشت
شبی که کربلای چاار لو رفت
یه گردان زد به خط یه دسته برگشت
نِنهش میگفت: چشام به در سیا شد
دوای زخم نمک سودُم نِیومد
مسلمونا دلُم میسوزه از داغ
جِوونُم دلبَرُم رودُم نِیومد
عشیره میگن از وقتی که گم شد
یه خنده رو لب باباش نیومد
تا از موجا جنازه پس بگیره
شبای ساحلو دمّام میزد
یه گردان اومده با دست بسته
دوباره شهر غرق یاس میشه
ننهش بندا رو وا میکرد باباش گفت:
موگفتم ای پسر غِواص میشه
(حامد عسکری)
امروز میهمان شهداییم...
باشد که دل مرده مان بار دیگر احیا شود...
پ.ن: لحظه شماری می کردم برای امروز...
از فرودین ماه برنامه ریزی کرده بودیم که بعد از نمایشگاه کتاب یه مسافرت بریم ولی نشد که نشد؛ یازده روز کار نفس گیر در نمایشگاه کتاب تموم نشده بود که باید کار بعدی رو شروع می کردم.
به خاطر خستگی تقاضا کردم چند روزی کار رو متوقف کنم تا کمی تمرکز از دست رفته ام رو به دست بیارم اما موافقت نشد.
بیست و چند روزی روش کار کردم؛ چهارشنبه صبح اومدم سیستم رو روشن کردم ولی چیزی که می دیدم برام باور پذیر نبود؛ چند بار تا الان این موضوع تکرار شده ولی درس نگرفته بودم...
همه فایل ها از بین رفته بود...
یه روز تموم با چند تا متخصص فنی مشورت کردیم ولی همشون یه حرف می زدند: درست نمیشه...
فایل خراب شده و حالا باید دوباره کارم رو شروع کنم...
پ.ن: باید یاد بگیرم که هر روز از کاری که دارم انجام میدم نسخه پشتیبان تهیه کنم....
گفتن و شنیدند به تدبیر و امیدی
در سایه ی تهدید، چرا گفت و شنیدی؟
رفتند شبانگاه به مهمانی دزدان
آنانکه در این خانه نجستند کلیدی
با گردن کج، تا به کی اینگونه نشستن
تا پول سیاهی بدهد کاخ سفیدی
افسوس به این سال که سازش شده سینش
قرآن به میان نیست، عجب سفره ی عیدی
باران فراوانی از این ابر، نبارید
جز آنکه دل خلق بسوزد به اسیدی
در کرب و بلا، بی طرفان، بی شرفان اند
تاریخ همان است، حسینی و یزیدی
هرگز ندهد تن به نظر بازی دشمن
خاکی که در آمیخته با خون شهیدی
ما آینه هاییم، شکستن هنر ماست
با ماست هر آیینه شهیدان جدید
میلاد عرفان پور