قالب رضا قالب رضا سفری برای پرواز... :: دلنوشته های یک خبرنگار

دلنوشته های یک خبرنگار

Reputation of a reporter
دلنوشته های یک خبرنگار

قبل از آنکه کسی یا چیزی باشم گدا و گریه کن در خانه اهل بیتم و به این موضوع افتخار می کنم...
خبرنگارم (!) و در این وبلاگ بیش از آنکه به مسائل سیاسی، فرهنگی و یا اعتقادی بپردازم به روحیات و احوال درونی ام خواهم پرداخت...

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

سفری برای پرواز...

يكشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۴، ۱۱:۱۰ ق.ظ

از روزی که در ایام مجردی به این کار مشغول شدم تا امروز که متأهلم و بار یک زندگی کوچک دو نفره روی دوشم است از کارم کم نگذاشته و به همان قوت ادامه داده و ان شاء الله ادامه خواهم داد...

اما آنچه که این روحیه را حفظ کرده و با تمام مشکلات باعث نشده است کارم را رها کنم اعتقادی است که به کارم دارم، اعتقاد به اینکه وظیفه دارم به عنوان یک سرباز کوچک در خط مقدم جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی حضور داشته باشم، بجنگم و دفاع کنم...

در این سال ها حرف های زیادی شنیدم و چیزهای بسیاری دیدم اما همواره توکل کردم و غیر از خدا کس نمی داند که در دل چیزی جز اعتقادم به انجام وظیفه آنهم به عنوان یک سرباز کوچک و کمترین وجود ندارد...

میدان جنگ فرهنگی میدان گمنامی و غربت و خون دل خوردن است. اسلحه ات در این میدان قلم و رایانه ات و مهماتش اعتقاد و داشته هایت است. در این میدان همه میخواهند افسر باشند. همه میخواهند فرماندهی کنند. سرباز کم است. دیده بان کم است. تخریب چی کم است و از همه مهمتر یک تیم خبره اطلاعات و شناسایی کم است که ضعف دشمن و داشته خودمان را شناسایی کند و برای عملیات نقشه بکشد. و نقطه ضعف ما دقیقا همین کمبود هاست...

بارها با همسرم در خصوص تقدس کارم گفته ام؛ گفته ام که یک سربازم و هرجا بگویند می روم برای انجام وظیفه؛ و درباره اینکه جنگ همان جنگ [تحمیلی] است؛ گفتم تا ابد این سنگرم نیست و اگر لازم باشد سنگر عوض خواهم کرد؛ اصلا از همان اول شرطم با او همین بود. همین که آنجا باشم که وظیفه است. همین که از من برای شما شوهر در نمیاد :) ؛ او هم پذیرفته است هرچند روح لطیف زنانه اش گاهی موجب ناراحتی اش از این وضعیت (دیر اومدن من، ماه ها سفر نرفتن، تنهایی و ...) می شود اما خدا رو شکر که تا کنون همراه بوده است و حامی...

حالا بعد سال ها سر دو راهی قرار گرفته ام. دوراهی وظیفه ـ وظیفه.

از یک طرف وظیفه را در ماندن و کار کردن می دانم و از یک طرف وظیفه را در سفری می دانم که عجیب دلتنگ آنم...

اما سفر و چیزی نگو از این سفر که آتشی زده است بر قلبم. اما سفر و چیزی نگو از این سفر که وعده رفع عطشی شده است برای تشنگی ام. اما سفر و چیزی نگو از این سفر که سفری است به سوی تمام آنچه باید باشد...

اشتباه نکنید. نه شک کرده ام و نه خسته شده و بریده ام و نه به دنبال فرار از وظیفه ام. فقط نمی دانم.

نمی دانم ماندنم در این میدان و این سنگر مهم تر است یا حرکتم به سوی میدان جدید و سنگر جدیدی که لازمه اش سفر است. سفری که باید در آن خود را زمین گذاشت؛ سفری که لازمه اش سبک بار بودن است. سفری که در آن باید فقط به فکر پرواز بود.

راستش رو بخواید نه دلتنگ سفر که دلتنگ پروازم؛ چرا که سفر هر لحظه ممکن است اتفاق افتد و این پرواز است که سخت است. راستش را بخواهید سفر بهانه ام است برای پرواز و رهایی...

دعا کنید سفر کنم و سفرم منتهی به پرواز شود...

  • امید شریفی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی