قالب رضا قالب رضا دیوانگی... :: دلنوشته های یک خبرنگار

دلنوشته های یک خبرنگار

Reputation of a reporter
دلنوشته های یک خبرنگار

قبل از آنکه کسی یا چیزی باشم گدا و گریه کن در خانه اهل بیتم و به این موضوع افتخار می کنم...
خبرنگارم (!) و در این وبلاگ بیش از آنکه به مسائل سیاسی، فرهنگی و یا اعتقادی بپردازم به روحیات و احوال درونی ام خواهم پرداخت...

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

دیوانگی...

شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۲۲ ب.ظ

انسان، به خصوص انسان مسلمان، هر روزی که بر عمرش افزوده می شود باید تلاشش را برای حفظ شأن و منزلتش افزایش دهد و رفتاری نکند که این شأن و منزلت از سوی دیگران نادیده گرفته شود.

در گذشته افراد به خصوص آنهایی که پا به دهه سوم و چهارم زندگی خود گذاشته بودند روز به روز مرزهای جدیدی برای خود ترسیم می کردند و از برخی اعمال و رفتار دوری می جستند هر چند اگر آن رفتار نه از نظر شرع مقدس و نه از نظر عرف مردود شناخته نمی شد...

البته این مرزبندی نسبت به اعمال و رفتار مختص افراد پا به سن گذاشته جامعه نبود و جوانان نیز نسبت برای خود شأن و جایگاهی متصور می شدند و البته نسبت به منزلت بزرگان جامعه احترامی مضاعف قائل بودند.

اما آنچه اکنون مشاهده می کنیم و متاسفانه رواج نیز یافته است اقداماتی است که باعث می شود شأن و جایگاه اجتماعی و فردی، انسان نادیده گرفته شود...


خانواده ما از همون دوران کودکی توجه ویژه ای به رعایت این شأن و جایگاه داشتند و سعی داشتند فرزندشان فردی مقید به این شئون باشد، هرچند ما به علت جهل به اهمیت و چرایی موضوع همیشه از آن فراری بودیم...

من بعد از ازدواج روز به رور آگاهی ام نسبت به اهمیت این موضوع بیشتر شد تا اینکه دیشب اتفاقی برام افتاد که تصمیم گرفتم از این به بعد هر کاری که میخوام انجام بدم رو با شأن خودم تطبیق بدم و اگر ذره ای با سن و جایگاه من تضاد داشت اونو انجام ندم...


اما شرح ماوقع شب گذشته...

شب گذشته مراسم عروسی یکی از دوستان خانوادگیمون بود و از هفته گذشته با عیال برنامه ریزی کرده بودیم که هر جور شده تو این مراسم شرکت کنیم...

هرچند خونه پدری و خود عروس و داماد سمت جنوب غربی تهرانه اما محل مراسم شمال شهره... (چرایی اش خیلی برام جالبه)

پنج شنبه رفتیم خونه ابوی گرام بنده و ظهر جمعه ازشون خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه خودمون تا بتونیم به مراسم برسیم...

ساعتای شش و نیم بود که همراه پدر مادر عیال راهی تالار شدیم...

تو تالار از قضا فردی هم سفره ما شد که رفتاراش برای من حال به هم زن بود و جنون آور... (ببخشید به خاطر استفاده از این کلمه؛ خواستم عمق فاجعه رو برسونم...)

این آقا بر خلاف سن اش که حداقل باید 55 سال باشه رفتاری داشت که دیگه منو کلافه کرده بود...

از غر زدن مدام به خاطر نوع پذیرایی، از صدا زدن مدام گارسون به خاطر شربت و میوه تا ....

اما ای کاش رفتارش به همین ها خلاصه می شد...

موقع شام متوجه شدیم که پذیرایی به صورت سلف سرویسه و داستان ما با این بنده خدا تازه شروع شد...

از حمله و عجله اش برای کشیدن غذا گرفته تا تلنبار کردن حجم زیادی غذا توی بشقابش...

دیگه داشتم به مرز جنون می رسیدم...

تمام تلاشم این بود که از دست ش فرار کنم اما نشد که نشد...

شام رو هم با ما هم سفره شد و منو تا مرز جنون برد و برگردوند...

رفتارش مثل کسانی بود که تو عمرشون از اون غذا نخوردن و برای اولین باره که یه همچین غذایی دیدند...

حتی بچه های ده دوازده ساله اطرافم هم اعمال و رفتار این آدم رو نداشتن...

وسطایی غذاش بود که اعلام سیری کرد و به دنبال این بود که باقیمانده غذاش رو با یکی از ما شریک شه...

من که چند دقیقه ای بود غذام تموم شده بود لحظه ای میز رو ترک کردم ولی وقتی برگشتم دوست داشتم با سر برم تو دیوار!!!

بخشی از غذاش رو ریخته بود تو بشقاب من و اصرار که باید کمک کنی این غذا تموم بشه...

آخه اسراف میشه... !! :(

فقط تنها کاری که تونستم انجام بدم ترک کردن میز به بهانه سلام و علیک با یکی از دوستان بود...

و فرار از برخورد دوباره با این آدم!!!

خدا نصیب هیچ کدومتون نکنه....

  • امید شریفی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی