کربلا آنجاست که وظیفه باشد...
فردا (یعنی 22 فروردین 1395) وارد بیست و شش سالگی میشم؛ به همین مناسبت خودمو دعوت کردم به یه خلوت چند ساعته با موضوع "بررسی عملکرد ربع قرن زندگی امید شریفی" J
بعد از کلی دعوا و بحث های بی فایده با خودم متوجه شدم که جدیدا جسمم به شدت بی معرفت شده و اون جور که شاید و باید باهام همراهی نمیکنه...
بعضی وقتها کمر درد زمین گیرم میکنه و بعضی وقتها درد در ناحیه گردن و کتف...
بعضی وقتها چشمم تار میشه و از شدت سوزش و خارش دادم رو درمیاره و بعضی وقتها این سر درده که مجبورم میکنه روسری عیال رو ببندم رو چشمام و یواشکی از درد گریه کنم...
اما این درد کشیدنا برام خیلی ارزشمنده و بر خلاف خیلی ها نه تنها دوسشون دارم بلکه باهاشون رفیق هم شدم...
این درد کشیدنا حاصل کار کردنای بی وقفه است. حاصل بی خوابی های چند روزه کاری و حرص خوردنای ناگریز؛ قبلا هم گفتم که ما تو خط مقدم جنگ فرهنگی هستیم، جنگی بالاتر از جنگ نظامی، اقتصادی و امنیتی و این نوع کار کردن لازمه حضور در خط مقدم است...
حالا این جسم بی معرفت داره یه بازی جدید سرمون درمیاره که ازش میترسم؛ آره میترسم و شاید براتون سوال باشه که آدم به این پر رویی از چه چیزی میتونه بترسه...
اون چیزی که باعث ترسم شده بی خوابیه؛ الان چند ماهه که باید یکی دو ساعت تو رخت خوابم سقف رو نگاه کنم تا خوابم ببره و از اون ور چهار پنج ساعت بیشتر نشده بیدار بشم...
خیلی وقت بود که آرزوی یه خواب آروم داشتم، خوابی که خستگی ت رو از بین ببره اما خستگی ذهنی چیزیه که با خواب از بین نمیره، نیاز به استراحت و فراق بال دراز مدت داره، چیزی که من هیچ وقت بهش فکر هم نمیکنم، چون وسط معرکه جنگ جایی برای استراحت باقی نخواهد ماند؛ اما حالا خواب آروم پیش کشم، باید به فکر خوابیدن باشم...
حالا می ترسم این بی خوابی ها برام عادی نشه و باعث بشه بیافتم...
دعا کنید برام...
***
پ.ن: اینجا فقط یه نفره که منو میشناسه و از خیلی از مسائلی که گفتم اطلاع داره پس جایی برای ریا باقی نمی ماند. اینا درد دلای من برای مخاطبانی است که نمیشناسنم...
پ.ن2: دوست نداشتم اینا رو بنویسم اما باید یه کم سبک می شدم. دعا کنید برام...
پ.ن3: جمله ای که به عنوان تیتر استفاده شده است از جملات ماندگار سید شهیدان اهل قلم، سید مرتضی آوینی است...
- ۹۵/۰۱/۲۱