سیب زمینی
هفته پیش وقتی تلفنم زنگ خورد اولش خوشحال شدم چرا که یکی از دوستان نزدیکم پشت خط بود اما وقتی تلفن رو قطع کردم نشانه ای از خوشحالی در چهره من نمایان نبود...
تلفنی بهم اطلاع داده شد که عروسیی دعوت شدم و تا چند روز دیگه کارت دعوت به دستم میرسه...
نمی شد کاری اش کرد و باید شرکت می کردم والا بعدا حرف و حدیثایی پیش می اومد...
از اونجایی که برام مثل روز روشن بود که این مراسم چطور مراسمیه، اصلا علاقه ای به حضور در این مراسم نداشتم و همه اش دعا می کردم دری به تخته بخوره و بهونه ای جور بشه که نتونم برم...
خوش مسیر نبود و به سختی خودمون رو رسوندیم به مراسم...
برنامه ریزی کرده بودیم دم شام برسیم اما اتفاقات جوری رقم خورد که تقریبا یک ساعت بعد از شروع مراسم رسیدیم به تالار...
تنها امیدواری بعد از داخل شدن به تالار مشاهده دو تا از دوستانم بود...
همون دم در و به دور از هیاهوای رایج اینگونه مراسمات نشستم کنار این دوستان و سعی کردم هر جوری که شده خودمو مشغول کنم...
مراسم هرجوری بود تموم شد و هنوز سر درد حاصل از صدای بلند داخل سالن هنوز هم داره اذیتم میکنه...
اما این مراسم نکات جالبی برام داشت...
اول اینکه داماد مورد نظر به قدری آرایش کرده بود که خواننده مراسم از میهمانان خواهش کرد کسی با آقا داماد روبوسی نکنه....
دوم اینکه بعضی دوستان مدعی، انگار دنبال محملی می گشتند تا خودشون رو خالی کنند و این مراسم فضا را براشون فراهم کرده بود...
سوم اینکه بعد تموم شدن مراسم منتظر عیال بودم ولی روم نمی شد سرم رو بیارم بالا و نگاه کنم ببینم عیال رو می بینیم یا نه...
اما نکته مهم برای من بی غیرتی بعضی ها (اعم از زن و مرد) بود...
زنانی که نوع برخورد همسرشون با زنان غریبه براشون مهم نبود و مردانی که چگونگی پوشش و رفتار همسرشان برایشان ذره ای اهمیت نداشت...
پ.ن: در عامه مردم آدم بی غیرت رو به سیب زمینی تشبیه می کنند...
- ۹۳/۰۷/۱۴