خودم را می گویم...
خود را می گویم...
یه روزی اگه بهمون میگفتند تا یک ساعت دیگه آماده باشید میخواییم راهی جنگ و جهاد بشیم، کمتر از یک ساعت آماده می شدیم و ثانیه شماری می کردیم برای حرکت، اما در چند سال اخیر آن چنان غرق دنیا و مادیات شده ایم که اگر یک سال هم مهلت بدهند نمی توانیم آماده شویم...
خودم را می گویم...
یه روزی اگر بهمومی میگفتند فلان کار رو میخواییم انجام بدیم، این کار تبعات این چنان دارد و عواقبی آن چنان، بدون هیچ ترسی سر از پا نشناخته می دویدیم و خودمون رو آماده انجام آن کار می کردیم، بدون اینکه ذره ای ترس به دلمان راه بدهیم و برایمان مهم نبود که اگر در این راه جانمان را از دست بدهیم، اما در چند سال اخیر ترسی عجیب جایگزین این روحیه شده است و برای انجام هر کاری ابتدا به عواقب ان می اندیشیم، دوما منافع مالی را در نظر می گیریم و سوما در کمال محافظه کاری راجع به آن تصمیم می گیریم...
خودم را می گویم...
اگر روزی قرار بود جان و مال و آبرویمان را برای حفظ ارزش ها و اعتقادات مون میذاشتیم وسط، لحظه ای دریغ نمی کردیم اما اکنون پای جان و مال و آبرویمان تمام ارزش ها و اعتقادات مان را بدون لحظه دریغ وسط میگذاریم و بی خیال همه چی می شویم...
باز هم خودم را می گویم...
.
.
.
.
- ۹۳/۰۷/۰۶