دزد...
پس از چند هفته که نتونسته بودم خدمت پدر و مادر گرامی برسم بالاخره دیروز موفق شدم که برم دست بوسی
تا غروب رو با هم بودیم اما غروب آماده شدم با داداشم برم مسجد محل، هم نماز بخونم، هم اینکه یه تعداد عکس سه در چهار بگیرم و هم اینکه دوستان رو زیارت کنیم
به محض آمده شدن من داداشم گفت تو آماده شو تا من برم آباج (خواهرمون) رو بیارم...
تا داداشم بره و بیاد سرکی توی جا کفشی کشیدم، واکس رو برداشتم و کفشا رو حسابی برق انداختم...
بالاخره داداشم اومد و راهی مسجد شدیم...
یه کم دیر رسیدم و باید به همه کارام می رسیدم...
بعد از ورود به راهرو ابتدایی و همان کفش کن مسجد بر خلاف همیشه که کفشام رو میذاشتم تو کیسه و با خودم تو میبردم کفشا رو گذاشتم رو صندوقی که توی راهرو گذاشتن...
رفتم تو یه 4 رکعت نماز خوندم به سرعت برگشتم که برم عکسام رو بگیرم که دیدم بعله جا تره و کفشا نیست...
اولش فکر می کردم بچه ها باهام شوخی کردن ولی بعدش فهمیدم نه بابا، جدی جدی کفشا رو بردن...
فقط شانسی که آوردم یه جفت کفش خونه بابام اینا داشتم والا باید با همون دمپایی مسجد بر می گشتم...
ـ کفشا نو نبود و دو سه سالی بود که ازشون استفاده می کردم
ـ قبلش تو خونه یه کم بد اخلاقی کردم که فکر می کنم سر همین بداخلاقی ها تنبیه شدم
- ۹۳/۰۳/۲۱