زنده مانده جنازه برخی از اموات، آن هم بعد از گذر چند سال (کم یا زیاد)، از
جمله مواردی است که به آن باور داریم اما مشاهده آن با وجود باور قلبی برای آدمی
موجب تعجب و حیرت است.
اما قبل از انکه به چرایی بیان این موضوع بپردازم میخواهم قدری از اقبال خوب
برخی اموات بگویم، امواتی که یا در روزی خاص به خانه قبر می روند یا در محلی خاص
جان می دهند یا در محلی خاص دفن می شوند و یا اینکه تشییع و تدفین شان با امری
خوشایند همراه می شود...
پدر و عموهای ما هفت برادر بودند و یک خواهر که یکی از این برادرها در سال
1384 بر اثر سانحه تصادف جان باخت و به نوعی شاکله زندگی شش برادر و یک خواهر باقی
مانده را با تغییراتی مواجه کرد آنهم اینکه همگی از غم از دست دادن برادر کوچکشان در
سن سی و چهار پنج سالگی حسابی داغدار شده بودند و حتی با گذشت یکی دو سال از مرگ
برادرشان، نمی خواستند این واقعه را باور کنند...
مرگ این برادر به مرور زمان کهنه شد و کم کم زندگی هر یک از برادران و خواهر
آن مرحوم به روال عادی برگشته بود تا اینکه برادر بزرگ دچار بیماری شد؛ بیماری تا
جایی پیشرفت کرد که همگی آماده مرگ او شده بودند اما گویی عمر او به زندگی باقی
بود...
بیماری این برادر نیز که هر از چند گاهی شدت و ضعف پیدا می کرد نیز برای این
برادران و خواهران عادی شده بود و همگی با آن کنار امده بودند که که خبر بیماری
یکی دیگر از برادرها بار دیگر آنها را به تکاپو انداخت...
البته باید گفت که منظور از بیماری یک سرما خوردگی عادی نیست بلکه بیماری سخت
سرطان است...
بیماری این برادر روز به روز پیشرفت داشت تا جایی که دکتر زنده ماندن او تا یک
ماه آینده را غیر ممکن خواند و از برادران و خواهران خواست برای وداع و دیدارهای
آخر برادر خود را به منزل ببرند...
دو هفته بیشتر از مهلت یک ماهه نگذشته بود که (چهارشنبه هفته گذشته) خبر
درگذشت این عمو نیز بار دیگر این خانواده را غرق در غم و ماتم کرد...
ساعت یازده ظهر جان داده بود اما بعد از گذشت یک ساعت و در حالی که هنوز
فرزندانش از مرگش اطلاع نداشتند به همه اقوام اطلاع رسانی شد...
ظهر چهارشنبه مذکور به ما نیز اطلاع دادند و همراه عیال مهیای عزیمت به سمت
منزل پدر و پس از آن خانه عزادار عمو شدیم...
در استانه حرکت به پیشنهاد عیال قرار شد کفنی که سال گذشته در نجف اشرف
خریداری کردیم را همراه خود ببریم تا عمو را در آن پیچیده و با کفنی که متبرک به
قبور مطهر امیرمومنان، سیدالشهدا، امامین کاظمین و قمر منیر بنی هاشم است، دفن
کنند...
پس از رسیدن به منزل پدری، طبق قراری که داشتیم برادر و خواهرمان نیز همراه ما
شدند و ...
در مسیر منزل پدری تا منزل عمو اعلام کردم که تصمیم دارم شخصا برای دفن و
تلقین عمو وارد قبر شوم اما برادرم به سرعت و از روی حسادتی برادرانه و یا شاید هم
رقابتی مومنانه (برای کسب ثواب ان) گفت که اجازه نخواهد داد و اوست که تلقین عمو
را می خواند...
شب شده بود و همه به خصوص برادر من به دنبال هماهنگی های لازم برای مراسم
تشییع، تدفین، پذیرایی از میهمانان و ختم بودند که شنیدم مسئولان بهشت زهرا اعلام
کرده اند که شاید فردا غسال نباشد و لازم است یکی از ما اقدام به غسل و شستشوی
جنازه کند...
از انجایی که به دنبال فرصتی بودم تا یکبار هم که شده غسال بودن را تجربه کنم
سریع اعلام کردم که اگر کسی نبود من حاضرم عمو را غسل داده و کفن کنم اما بار دیگر
برادر وسط حرفم پریده و گفت او این کار را هم انجام خواهد داد...
عصبانی شده بودم و تصمیم گرفتم دیگر تصمیماتم را بلند اعلام نکنم...
همان موقع فهمیدم که قبر هم هنوز خریداری نشده و اگر طبقه فوقانی قبر عموی
دیگرمان که گفتم در سانحه تصادف فوت شده فروخته شده باشد مجبوریم قبر دیگری در یکی
دیگر از قطعات خریداری کنیم...
در دلم با خود گفتم که فردا با سه چهار ساعتی تاخیر برای تشییع و تدفین روبرو
خواهیم بود
غسال که ندارند، قبر هم که هنوز خریداری نشده...
شب رفتیم منزل پدری و صبح ساعت های نزدیک به 6 متوجه شدم که برادرم به همراه
بقیه اقوام که دنبالش آمده اند راهی قبرستان است...
من هم به همراه عیال و البته پدر عیال راهی منزل عمو شدیم...
از ساعت 8 که رسیدم منزل عمو تلفنی کارها را دنبال می کردم
ساعتای 8 و نیم و شاید هم ربع ساعت مانده به 9 بود که در کمال ناباوری متوجه
شدم عمو غسل داده شده، کفن شده و تا نیم ساعت دیگه باید تشییع رو از جلوی منزل
ایشون شروع کنیم...
از قبر پرسیدم که گفتند طبقه فوقانی قبر عمو هماهنگ شده و تا ما برسیم به
قبرستان آماده است...
ساعت نزدیکای 9:20 دقیقه بود که تشییع عمو از جلوی درب منزل شروع شد.
گویی جنازه پرواز می کرد.
چشم که باز کردیم دیدیم توی قبرستانیم و آماده نماز میت...
همین که جنازه رو روبروی تابلوی نماز میت قرار دادیم و آماده نماز شدیم اطلاع
دادند که قبر اماده نشده و باید کمی معطل کنیم تا قبر اماده بشه...
دو دسته شدیم...
بردارم به همراه یکی از عموها و چند نفر دیگه رفتند تا کار قبر رو زودتر انجام
بدهند و من هم مسئول این شدم که موضوع رو کمی کش بدم...
برای اینکه هم وقت کشی کرده باشم و هم اینکه موجب ناراحتی مردم نشده باشم به
اون آقایی که قرار بود نماز میت رو بخونه گفتم کمی با تاخیر شروع کنه و آهسته نماز
رو بخونه...
بعد از نماز از یکی از دوستان روحانی خواستم کمی روضه بخونه و اون هم با کمی
سماجت اجابت کرد...
در حین روضه خوانی این دوست روحانی رفتم تا سر قبر ولی بازهم کمی کار داشت ولی
چون نمیشد مردم رو بیشتر از این معطل کرد و ممکن بود موجب ناراحتی اونها بشود
ادامه مراسم تشییع رو شروع کردم اما جنازه رو به جای اینکه به سمت قبر ببرم، بردم
به سمت امامزاده مدفون در قبرستان و پس از آن جنازه رو حرکت دادیم به سمت قبر...
قبر اماده شده بود...
بردارم داخل قبر بود ولی اعتراضی نداشتم، به آنچه میخواست می رسید...
همراه با مداح تلقین را به آرامی در گوش عمو زمزمه کرد
سلام زیارت عاشورا را آرام در گوش جنازه خواند و تربت کربلا را هم داخل قبر گذاشت....
سن لحد را چیدیم...
سیمان را ریختند و تمامی منافذ قبر گرفته شد...
سریع بیل را از کارگر گرفته و در مقابل اصرار اطرافیان مبنی بر اینکه اقوام
نزدیک مرده نباید خاک بریزند مقاومت کردم و خاک را ....
ساعت مچی ام را نگاه کردم و توقع داشتم که حداقل ساعت 13 یا شاید هم 14 را
نشان دهد اما در کمال ناباوری ساعت 11 و 20 دقیقه بود.
کل مراسم تشییع و تدفین عمو دو ساعت طول کشیده بود...
دوستان، آشنایان و اقوام دور راهی سالن غذاخوری شده بودند اما نزدیکان هنوز هم
مانده بودند و هم را دلداری می دادند...
ماجرای تازه برای من شروع شده بود...
زمزمه های می شنیدم...
همه در گوش هم نجوا می کردند که کارگر قبرستان وقتی میخواسته قبر را آماده دفن
عمو کند قبر زیرین را ناخواسته نبش کرده...
نبش قبر ناخواسته موضوعی نبود که باعث آن همه زمزمه و حرف درگوشی شود بلکه
سالم ماند جنازه درون آن، بعد از گذشت نزدیک به 10 سال بود که موضوع را مهم کرده
بود...
باورم نمی شد...
حالا هم سرعت انجام تشییع و تدفین عموی تازه درگذشته و سالم بودن جنازه عموی
دیگرمان موجب تعجب نه تنها من که همه دوستان و آشنایان شده بود...
اول باور نکردم...
گفتم از این حرف های درگوشی و خاله زنکی است و برای بزرگ کردن ان مرحوم
اما وقتی عمو و برادرم که اولین شاهدان قضیه بودند و البته مورد وثوق من موضوع
را تائید کردند و گفتند آنها و دو نفر دیگر (قبر کن و یکی از اقوام) تنها شاهدان
این موضوع هستند، برایم باور پذیر تر شد...
به سالن رفتیم و همه ناهار خوردند الا من که غذای و ملحقات به مرده را لب
نمیزنم...
تعداد افراد شرکت کننده در مراسم تشییع تازه خودش را نشان می داد...
از سالن که بیرون امدم همواره به دنبال فردی مورد وثوق بودم تا درباره تعداد
شرکت کنندگان در تشییع بپرسم و تا مراسم ختم این موقعیت پیش نیامد...
در مراسم ختم متوجه شدم که حدود 500 نفر در مراسم تشییع شرکت داشته اند...
شب همه منزل پدرم جمع شده بودیم که برادرم مشاهداتش آن روزش را برایمان مرور
کرد...
از ضعف بدنی عموی تازه مرحوم گرفته تا بدن سالم عموی دیگر
از اینکه ابتدا فکر کرده ریش روی اسکلت را فرا گفته اما وقتی خاک ریخته شده
روی صورتش را پاک کرده متوجه شده که بدن سالم است و گویی دیروز دفن شده...
می گفت حتی زخم های روی صورتش هم سالم بوده اند...
می گفت می خواسته عکس بگیرند ولی اجازه نداده
می گفت که گویی سر بر بالین خود گذاشته و در خوابی عمیق فرو رفته...
می گفت....