نیم به هجر نو تنها، دو همنشین دارم
دل شکسته یکی، جان بی قرار یکی
.
سال گذشته که عاشورای شمسی و قمری همزمان شده بود دل را به
دریا زدم و با مدد جوان رعنای حضرت سیدالشهدا روحی لک الفدا راهی کربلا شدم. سفری
تکرار ناشدنی که طعم زیارتش هیچ گاه از خاطرم پاک نخواهد شد.
صبح تاسوعا راهی نجف شدم و پس از کسب اجازه از محضر
امیرالمومنین روحی لک الفدا با دو نفر از عاشقان حضرت اباعبدالله علیه السلام
همراه و راهی کربلا شدم. غروب تاسوعا خود را به کربلا رساندیم و از آنجایی که شب و
روز عاشورا بودن در کربلا همه ش روضه است و روضه خوان نمی خواهد گوشه ای نشستم و
دلم را راهی موکب هایی کردم که وارد حرم می شدند با ارباب بی کفن کربلا بیعت می
کردند و از حرم خارج می شدند. همزمان با ورود موکب ها به حرم برنامه عزاداری آستان
مقدس حسینی نیز برقرار بود و من تمام تلاشم این بود که حتی شده جمله ای از مداحی
های آنها را متوجه شوم. در این بین گاهی بندی از مقتل نصیبم می شد و اشکم را
سرازیر می ساخت و گاهی کنایه ای که دل را زیر و رو می کرد.
شب تا صبح شب عاشورا برای من اینگونه رقم خورد تا اینکه بعد
از نماز صبح مراسم تطبیر شروع شد و دسته های مختلف قمه زنی پس از ورود به حرم خونی
ریخته و از مسیر بین الحرمین راهی حرم با صفای علمدار کربلا می شدند مراسمی که به
شدت موجب حزن و اندوهم شد. ای کاش می شد
مدیریت کرد و اجازه نمی داد چنین مراسمی موجب وهن شیعه شود.
هر چه به بعد از ظهر و غروب روز عاشورا نزدیک می شوی فضای
حرم سنگین تر می شود و حزن موجود موضوعی است که همگی به آن اذعان دارند اما لذت
بخش ترین چیزی که در این سفر نصیب من شد حضور در دسته طویریج بود که صرف حضور در این
عزاداری اشک را از چشمانت جاری می کند.
عزا یا عزاداری طویریج یکی از عزاداری های مرسوم میان شیعیان عراق است.
در این عزا، عزاداران با پای برهنه از شهری که در نزدیکی کربلای معلا قرار دارد،
حرکت می کنند و هروله کنان و بر سر و سینه زنان، خود را به حرم مطهر حضرت
سیدالشهدا علیه السلام می رسانند، لبیک می گویند راهی حرم علمدار کربلا حضرت عباس
علیه السلام می شوند، لبیک می گویند و بر می گردند. این مراسم قبل از نماز ظهر و
عصر از منطقه طویریج آغاز می شود، به گونهای که عزاداران نماز را در میانه راه و
در نزدیکی خیمهگاه اقامه کرده و پس از خاموش کردن خیمههای آتش گرفته خود را دوان
دوان و هرولهکنان به قبله گاه عشاق حسینی میرسانند. نقل است که یک سال روز
عاشورا مرحوم علامه بحرالعلوم با عده ای از طلاب شهر کربلا به منظور خوش آمد گویی
و استقبال از این عزاداران به بیرون شهر می روند اما هنگامی که دسته طویریج وارد
می شود، ناگهان طلاب و همراهان مرحوم بحرالعلوم می بینند که ایشان با آن عظمت و
مقام، عمامه و عبا و عصا را کنار گذاشته و خود را در میان عزاداران و سینه زنان
انداختند و به سر و سینه می زنند. بعد از این حادثه طلاب که از این عمل علامه
بحرالعلوم تعجب کرده بودند درباره چرایی آن از ایشان سوال می کنند و ایشان در پاسخ
می گویند امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را دیدم که در میان عزاداران
طویریج در حال عزاداری برای جدشان بزرگوارشان می باشند.
طویریج که نام دیگر آن "هندیه" است، منطقهای در 10
کیلومتری کربلا است که در زمان واقعه عاشورا محل قبیله بنیاسد بوده و عزاداران
حسینی در کربلا به رسم دیر رسیدن این قبیله در عصر عاشورا به کربلا، مراسم عزاداری
خود را از این منطقه آغاز میکنند و تمام 10 کیلومتر را با پای برهنه و هرولهکنان
لبیک میگویند.
پس از دسته طویریج نوبت دسته عزاداری زنان می رسد. دسته دسته زنان
عزادار فرا می رسند و آنجاست که دلت آتش می گیرد که ای کاش این زنان در کربلا
بودند و معجری برای ناموس خدا دست و پا می کردند.
بعد از ظهر عاشورا دل را به دریا زدم و پس از سه بار زیارت کربلا که
جرات نکرده بودم سمت قتلگاه بشوم راهی مذبح مقدس شدم و آنچه که نباید می شد، رخ
داد. دلم را گوشه قتلگاه جا گذاشتم و آمدم. ای کاش هیچ وقت مسیرم به قتلگاه نمی
افتاد. دسته دسته عزادارانی بودند که حتی نمی توانستند لحظه ای در قتلگاه توقف
کنند. کارشان به لطمه می رسید و از حال می رفتند.
اما امان از شام غریبان کربلا. تا کنون این چنین غمی را تجربه نکرده
بودم. لحظه ای از شام غریبان کربلا بس است برای آنکه انسان جان به جان آفرین تسلیم
کند. گویی اطفال را می بینی که هر یک گوشه ای زانوی غم بغل کرده اند. گویی در هر
گوشه از کربلا بدنی را می بینی که تازه از زیر سم اسبان بیرون آمده است.
حالا پس از یک سال بازهم دلم لک زده است برای عاشورای کربلا. چون
نمیشه برم زیاد بهش فکر نمی کردم اما ته دلم لحظه شماری می کردم برای اینکه جرقه
ای بخوره و راهی شم. دیشب که از هیئت اومده بودیم با عیال نشستیم به تعریف که
یکباره عیال با حالتی تعجب آمیز پرسید امسال عاشورا کربلا نمیری؟ و این سوال گویی
کلید قفسی بود که دل من در آن اسیر شده است. این سوال قفس را شکست و دلم را راهی
کربلا کرد. آشوبی در جانم ریشه افکنده است که با چیزی جز زیارت آرامش نخواهد دید.
دعا کنید برای دلم.
میخواهم به رسم سال گذشته دست به دامان جوان رعنای اباعبدالله روحی
لک الفدا شوم. امید است دست خالی بر نگردم.