دیروز بعد از ماه ها خلف وعده (از طرف من)، با عیال رفتیم امامزاده صالح (ع)
موقع برگشت هر جوری بود خودمون رو به آخرین قطاری که به سمت پایین میومد رسوندیم...
بر خلاف همیشه که توی مترو عیال میره واگن ویژه بانوان، چون خلوت بود باهم سوار شدیم و یه گوشه ایستادیم...
دست فروش ها هم آخرین تلاش خودشون رو برای فروش اجناسشون می کردن...
در این بین یه دخترک شش، هفت ساله فال فروش سر و کله اش پیدا شد...
خواب رو به عینه میشد توی چشماش دید...
ساعت نزدیک به یازده شب این دختر باید خواب باشه اما...
چند باری از نزدیک ما رفت و برگشت...
اما دفعه آخری که از کنارم عبور کردم تصمیم گرفتم یکی از فال هاش رو بخرم...
اسمش زهرا بود و صورتش زخم شده بود
میگفت یه غربتی صورتش رو زخم کرده اما متوجه نشدم منظورش از غربتی چی بود...
چون دندونای جلوش ریخته بود خوب متوجه حرفاش نمی شدم...
یه فال هزار تومنی بهم فروخت و رفت...
از سمت چپ من به سمت انتها قطار رفت...
یه لحظه که سرم رو برگردوندم سمت راست دوباره دیدمش...
تعجب کردم...
سریع سمت چپ رو نگاه کردم...
مگه میشه...
یه زهرا سمت چپ
یه زهرا سمت راست...
همه چیز بر زهرا بودن دخترک سمت راستی دلالت داشت...
لباس... چهره... دمپایی... و...
اما صورتش را غربتی زخم نکرده بود...
فکرم مشغول زهرا شده بود...