قالب رضا قالب رضا بایگانی شهریور ۱۳۹۳ :: دلنوشته های یک خبرنگار

دلنوشته های یک خبرنگار

Reputation of a reporter
دلنوشته های یک خبرنگار

قبل از آنکه کسی یا چیزی باشم گدا و گریه کن در خانه اهل بیتم و به این موضوع افتخار می کنم...
خبرنگارم (!) و در این وبلاگ بیش از آنکه به مسائل سیاسی، فرهنگی و یا اعتقادی بپردازم به روحیات و احوال درونی ام خواهم پرداخت...

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۲۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۳ ثبت شده است

خوش بحال دل من مثل تو دارد آقا

چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۱۹ ب.ظ





  • امید شریفی

فرمانده، بمیرم و شما بر زِبَر تخت نباشی

سه شنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۲۶ ق.ظ

فرمانده، بمیرم و شما بر زِبَر تخت نباشی

مشغول مداوای بسی ساده و یا سخت نباشی

من حاضرم هر روز کفن پوش شوم لیک امیرم

حتی تو برای نفسی داخل این رخت نباشی



پ.ن 1: شاید باورتون نشه، ولی از ساعتی که شنیدم حضرت آقا عمل جراحی کردن با حالی که میدونم این عمل چیزی نیست، ولی حسابی به هم ریختم و حالم گرفته است. دوست داشتم این مریضی برای من یا حتی خانواده ام بود ولی حضرت آقا لحظه ای رنج و درد رو احساس نمی کردند...

پ.ن 2: دیشب تو خونه ما هیچ کس دل و دماغ نداشت و بر خلاف همیشه هر کی یه گوشه نشسته بود و سرش تو کار خودش بود...

پ.ن 3: دیشب تنها شبی بود که عیال با دیدن اخبار مخالفت نکرد تا جایی که برای اطلاع از حال حضرت آقا و دیدن دوباره ایشون تمامی برنامه های اخبار شب گذشته رو دیدیم...


  • امید شریفی

...

يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۲۳ ق.ظ

در طوس حریم کبریا میبینم

بی پرده تجلی خدا میبینم

دو کفش کم حریم پور موسی

موسای کلیم با عصا میبینم


دلم برای امام رضا (علیه السلام) تنگ شده

:(

  • امید شریفی

نیمه رمضان

يكشنبه, ۱۶ شهریور ۱۳۹۳، ۱۰:۲۱ ق.ظ

من شب نیمه رمضان به دنیا اومدم...

ولی نمی دونم چرا اسمم حسن، مجتبی یا یکی از القاب کریم اهل بیت (علیه السلام) نیست!

  • امید شریفی

خلی، دیوانه ای، عقل نداری

شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۵۶ ب.ظ

به بعضی ها باید گفت:

برو یکی از این لباسای آستین بلند (ویژه بیماران روانی) تهیه کن، بپوش، بعد بده یکی آستیناشو برات گره بزنه، با همون حالت برو خودتو معرفی کن به یه تیمارستان مورد وثوق...

اصلا حالت خوب نیست

خلی، دیوانه ای، عقل نداری

در یک کلمه جنون آنی داری

!!!

  • امید شریفی

دیوانگی...

شنبه, ۱۵ شهریور ۱۳۹۳، ۰۳:۲۲ ب.ظ

انسان، به خصوص انسان مسلمان، هر روزی که بر عمرش افزوده می شود باید تلاشش را برای حفظ شأن و منزلتش افزایش دهد و رفتاری نکند که این شأن و منزلت از سوی دیگران نادیده گرفته شود.

در گذشته افراد به خصوص آنهایی که پا به دهه سوم و چهارم زندگی خود گذاشته بودند روز به روز مرزهای جدیدی برای خود ترسیم می کردند و از برخی اعمال و رفتار دوری می جستند هر چند اگر آن رفتار نه از نظر شرع مقدس و نه از نظر عرف مردود شناخته نمی شد...

البته این مرزبندی نسبت به اعمال و رفتار مختص افراد پا به سن گذاشته جامعه نبود و جوانان نیز نسبت برای خود شأن و جایگاهی متصور می شدند و البته نسبت به منزلت بزرگان جامعه احترامی مضاعف قائل بودند.

اما آنچه اکنون مشاهده می کنیم و متاسفانه رواج نیز یافته است اقداماتی است که باعث می شود شأن و جایگاه اجتماعی و فردی، انسان نادیده گرفته شود...


خانواده ما از همون دوران کودکی توجه ویژه ای به رعایت این شأن و جایگاه داشتند و سعی داشتند فرزندشان فردی مقید به این شئون باشد، هرچند ما به علت جهل به اهمیت و چرایی موضوع همیشه از آن فراری بودیم...

من بعد از ازدواج روز به رور آگاهی ام نسبت به اهمیت این موضوع بیشتر شد تا اینکه دیشب اتفاقی برام افتاد که تصمیم گرفتم از این به بعد هر کاری که میخوام انجام بدم رو با شأن خودم تطبیق بدم و اگر ذره ای با سن و جایگاه من تضاد داشت اونو انجام ندم...


اما شرح ماوقع شب گذشته...

شب گذشته مراسم عروسی یکی از دوستان خانوادگیمون بود و از هفته گذشته با عیال برنامه ریزی کرده بودیم که هر جور شده تو این مراسم شرکت کنیم...

هرچند خونه پدری و خود عروس و داماد سمت جنوب غربی تهرانه اما محل مراسم شمال شهره... (چرایی اش خیلی برام جالبه)

پنج شنبه رفتیم خونه ابوی گرام بنده و ظهر جمعه ازشون خداحافظی کردیم و برگشتیم خونه خودمون تا بتونیم به مراسم برسیم...

ساعتای شش و نیم بود که همراه پدر مادر عیال راهی تالار شدیم...

تو تالار از قضا فردی هم سفره ما شد که رفتاراش برای من حال به هم زن بود و جنون آور... (ببخشید به خاطر استفاده از این کلمه؛ خواستم عمق فاجعه رو برسونم...)

این آقا بر خلاف سن اش که حداقل باید 55 سال باشه رفتاری داشت که دیگه منو کلافه کرده بود...

از غر زدن مدام به خاطر نوع پذیرایی، از صدا زدن مدام گارسون به خاطر شربت و میوه تا ....

اما ای کاش رفتارش به همین ها خلاصه می شد...

موقع شام متوجه شدیم که پذیرایی به صورت سلف سرویسه و داستان ما با این بنده خدا تازه شروع شد...

از حمله و عجله اش برای کشیدن غذا گرفته تا تلنبار کردن حجم زیادی غذا توی بشقابش...

دیگه داشتم به مرز جنون می رسیدم...

تمام تلاشم این بود که از دست ش فرار کنم اما نشد که نشد...

شام رو هم با ما هم سفره شد و منو تا مرز جنون برد و برگردوند...

رفتارش مثل کسانی بود که تو عمرشون از اون غذا نخوردن و برای اولین باره که یه همچین غذایی دیدند...

حتی بچه های ده دوازده ساله اطرافم هم اعمال و رفتار این آدم رو نداشتن...

وسطایی غذاش بود که اعلام سیری کرد و به دنبال این بود که باقیمانده غذاش رو با یکی از ما شریک شه...

من که چند دقیقه ای بود غذام تموم شده بود لحظه ای میز رو ترک کردم ولی وقتی برگشتم دوست داشتم با سر برم تو دیوار!!!

بخشی از غذاش رو ریخته بود تو بشقاب من و اصرار که باید کمک کنی این غذا تموم بشه...

آخه اسراف میشه... !! :(

فقط تنها کاری که تونستم انجام بدم ترک کردن میز به بهانه سلام و علیک با یکی از دوستان بود...

و فرار از برخورد دوباره با این آدم!!!

خدا نصیب هیچ کدومتون نکنه....

  • امید شریفی

دختران باقیات الصالحات اند

چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۳، ۰۲:۴۲ ب.ظ

پیامبر گرامی اسلام (ص):

رحمت خدا بر پدری که صاحب دختر است. دختران، دارای برکت و دوست داشتنی اند و پسران، بشارت آورند. دختران، باقیات الصالحات و بازماندگان شایسته اند...


پ.ن: میگم چرا خونواده پدری ما اینقدر دختر دوست اند! نگو خبرایی هست...

  • امید شریفی

حلال زاده؛ حرام زاده

چهارشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۵۷ ب.ظ

حلال زاده به دایی اش میره

حروم زاده به داعش


بخوانید

  • امید شریفی

آمرلی

سه شنبه, ۱۱ شهریور ۱۳۹۳، ۰۹:۴۸ ق.ظ

آمرلی

یک نمونه مینیاتوری و بسیار کوچک از کشور عزیزمان ایران است...


  • امید شریفی

خواهر زاده

دوشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۲۸ ق.ظ

به زودی دایی میشم...

گزینه های پیشنهادی برای اسمش

مهیار مهدی، امیر مهدی، محمد مهدی، مهدیار


پ.ن: دعوایی داریم سر اسمش.

  • امید شریفی