قالب رضا قالب رضا دایی شدم :: دلنوشته های یک خبرنگار

دلنوشته های یک خبرنگار

Reputation of a reporter
دلنوشته های یک خبرنگار

قبل از آنکه کسی یا چیزی باشم گدا و گریه کن در خانه اهل بیتم و به این موضوع افتخار می کنم...
خبرنگارم (!) و در این وبلاگ بیش از آنکه به مسائل سیاسی، فرهنگی و یا اعتقادی بپردازم به روحیات و احوال درونی ام خواهم پرداخت...

دنبال کنندگان ۶ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

دایی شدم

دوشنبه, ۱۱ بهمن ۱۳۹۵، ۰۶:۵۷ ب.ظ

بازم دایی شدم

یعنی محمدمهدی داداش شد.

با داداشش مو نمیزنه. نمکی و دوست داشتنی. حلما خانم ما داره کم کم وارد دو ماهگی میشه اما تو این دو ماه به خاطر برادر دو ساله ش سرهم چهار پنج بار هم بغلش نکردم. تو این دو ماه داداشش حسابی لج باز شده و ما هم به خاطر اون زیاد دم پر این خانم کوچولو نمیشیم که محمدمهدی زیاد حرص نخوره و لج بازی نکنه...

محمدمهدی از همون اول هم شیطون بود و پر انرژی اما الان دیگه بمب انرژی شده. صبح ساعت هفت بیدار میشه و بدتر از دایی هاش تا ساعت یک و دو نمیخوابه. به زور بیدار میمونه و شیطونی میکنه. کلا بچه های شیطون رو دوست دارم. ذات بچه شیطونیه. بچه ای که (به ویژه پسربچه ها) آتیش نسوزونه و بزرگترا رو خسته نکنه بچه نیست که. :)



پ.ن: خواهرم زود ازدواج کرد و زود مادر شد و الان با حوصله داره بچه هاش رو بزرگ میکنه. چند سال دیگه تو سن سی و یک و دو سالگی بچه هاش کاملا از آب و گل در اومدن. تکلیفش با خودش روشنه.

پ.ن2: دایی شدن لذت بخش است. وقتشه عمو شدن هم تجربه کنیم...

  • امید شریفی

نظرات (۱)

مورد داشتیم بچه بزرگتر قصد کشتن بچه کوچیکه رو داشته😃😃
پاسخ:
:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی